رمان همسر اجباری پارت چهل و چهارم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_چهل و چهارم
بالشت آنی رو عوض کردم.دراز کشیدم رو تخت آخیش.
خودمو چرخوندم سمت آنی وقتی خواستم موهاشو تمیز کنم جمع کرده بودم باالسرش بسته بودم حاالم که باند زده
بودم شبیه این فیلمای کره ای شده بود.مانتوش تنش بود نشستم روتخت مانتو رو از تنش در اوردم زیرش یه تاپ
بود.بازم دراز کشیدم سمتش اما با فاصله چرا من عالقه به این نداشتم و این خیلی مهربون بود انگار اصال ناراحت
شدن تو لغت نامه اش نبود.در کل جذاب بود از لحاظ قیافه وچشمای بزرگ و مشکی ابروهای پهن که دورشون مرتب
شده بود.ویه دماغ باریک والبته کوتاه که بهش میومد دهنش کوچیک و بامزه که زیادی گوشتی نبود موهای مشکی
که حالت موج دار وتقریبافر بود.وپوست صاف و سفید.در کل خیلی جذاب بود.زیبا خوشگلیش زیاد بود آنا باهاش
برابر نبود. کم کم خسته شدم و دست از آنالیز بر داشتمو سرمو رو بالشت گذاشتمو دستمو رو پیشونیم بافکر کردن
به زیبا خوابم برد گوشیشوجواب ندادالبد بازم قهر.عشقم سوغاتیارو بهش بدم حتما خوشش میادو آشتی میکنه. با
این فکرا خوووووابم برد
آنا.....
آروم چشممو باز کردم سردردم خیلی کم شده بود اومدم بچرخم سمت راست یا خدا این اینجا چکار میکنه.خخخخ
حتما دیشب به زور فرستادنش باال پیش من بخوابه.آخی نگاهش کن چقدر آرومه تو خواب چقدر معصومه. یه
ربدوشام سرمه ای پوشیده زیرشم معلومه هیچی نیست چون موهای سینش معلومه ب.ای خددددددا زیبا ترین
صحنه از آریا جلو صورتم بود.خااااک عالم رو سرررررت آنا چشم چرون.پتویی ک پایین پاش بودو زدم روش به نظرم
هوا واسش سرد بود.
امروز نمیدونم چرا انگیزه داشتم و سرحال بودم .در اتاق یواشکی باز شد منم ک داشتم میرفتم نزدیک آیینه
کنجکاو نگاه در کردم که دیدم سر آذین قبل از خودش اومد تو اتاق.کل اتاقو یه دید زد به من که رسید شوکه شد
اول و بعد باصدای بلند شروع کرد به خندیدن. حاال نخند کی بخند
آریاباچشمای خوابالو سرشو از رو بالشت برداشت و گفت:اه چه مرگته
آذین میون خنده گفت داداش جون آرمان یه نگاه به آنا بنداز.
آریابا چشمای پف کرده یه نگاه به من کرد و اونم شرو کرد ب خندیدن
-به چی میخندین
رفتم سمت آینه وای خددددا این منم خودمم با دیدن خودم خندم گرفته بود انگار شمشیر ساز جومونگ بودم
موهای وز وزیم از زیر باند بیرون زده بودن کی موهامو باالی سرم بسته بود از اونجام چنتایی زده بودن بیرون
ووووایییی خددددا. تنگ آبی ک کنار آینه بود و یه کم ریختم تو لیوان و پاشیدم سمت آذین یکمشم
ریختم رو آریا که باعث شد بگه واستا بینم نوکرجومونگ.یه بالشت پرت کرد سمتم. جا خالی دادم بعد از پنج دقیقه
آتش بس شدو آذین که فرار کرد. اول آریا آماده شد رفت پایین و بعد من.
Comments please :-(:broken_heart:
بالشت آنی رو عوض کردم.دراز کشیدم رو تخت آخیش.
خودمو چرخوندم سمت آنی وقتی خواستم موهاشو تمیز کنم جمع کرده بودم باالسرش بسته بودم حاالم که باند زده
بودم شبیه این فیلمای کره ای شده بود.مانتوش تنش بود نشستم روتخت مانتو رو از تنش در اوردم زیرش یه تاپ
بود.بازم دراز کشیدم سمتش اما با فاصله چرا من عالقه به این نداشتم و این خیلی مهربون بود انگار اصال ناراحت
شدن تو لغت نامه اش نبود.در کل جذاب بود از لحاظ قیافه وچشمای بزرگ و مشکی ابروهای پهن که دورشون مرتب
شده بود.ویه دماغ باریک والبته کوتاه که بهش میومد دهنش کوچیک و بامزه که زیادی گوشتی نبود موهای مشکی
که حالت موج دار وتقریبافر بود.وپوست صاف و سفید.در کل خیلی جذاب بود.زیبا خوشگلیش زیاد بود آنا باهاش
برابر نبود. کم کم خسته شدم و دست از آنالیز بر داشتمو سرمو رو بالشت گذاشتمو دستمو رو پیشونیم بافکر کردن
به زیبا خوابم برد گوشیشوجواب ندادالبد بازم قهر.عشقم سوغاتیارو بهش بدم حتما خوشش میادو آشتی میکنه. با
این فکرا خوووووابم برد
آنا.....
آروم چشممو باز کردم سردردم خیلی کم شده بود اومدم بچرخم سمت راست یا خدا این اینجا چکار میکنه.خخخخ
حتما دیشب به زور فرستادنش باال پیش من بخوابه.آخی نگاهش کن چقدر آرومه تو خواب چقدر معصومه. یه
ربدوشام سرمه ای پوشیده زیرشم معلومه هیچی نیست چون موهای سینش معلومه ب.ای خددددددا زیبا ترین
صحنه از آریا جلو صورتم بود.خااااک عالم رو سرررررت آنا چشم چرون.پتویی ک پایین پاش بودو زدم روش به نظرم
هوا واسش سرد بود.
امروز نمیدونم چرا انگیزه داشتم و سرحال بودم .در اتاق یواشکی باز شد منم ک داشتم میرفتم نزدیک آیینه
کنجکاو نگاه در کردم که دیدم سر آذین قبل از خودش اومد تو اتاق.کل اتاقو یه دید زد به من که رسید شوکه شد
اول و بعد باصدای بلند شروع کرد به خندیدن. حاال نخند کی بخند
آریاباچشمای خوابالو سرشو از رو بالشت برداشت و گفت:اه چه مرگته
آذین میون خنده گفت داداش جون آرمان یه نگاه به آنا بنداز.
آریابا چشمای پف کرده یه نگاه به من کرد و اونم شرو کرد ب خندیدن
-به چی میخندین
رفتم سمت آینه وای خددددا این منم خودمم با دیدن خودم خندم گرفته بود انگار شمشیر ساز جومونگ بودم
موهای وز وزیم از زیر باند بیرون زده بودن کی موهامو باالی سرم بسته بود از اونجام چنتایی زده بودن بیرون
ووووایییی خددددا. تنگ آبی ک کنار آینه بود و یه کم ریختم تو لیوان و پاشیدم سمت آذین یکمشم
ریختم رو آریا که باعث شد بگه واستا بینم نوکرجومونگ.یه بالشت پرت کرد سمتم. جا خالی دادم بعد از پنج دقیقه
آتش بس شدو آذین که فرار کرد. اول آریا آماده شد رفت پایین و بعد من.
Comments please :-(:broken_heart:
۴.۰k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.