˼ دلبر مغرور من ˹
˼ دلبر مغرور من ˹
#پارت39
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
صبح روز بعد ! .
توی ایینه نگاهی به خودم انداختم درد و غمای صورتم زیر ارایش قایم نمیشد دیگه حتی نمیتونستم تظاهر به خوب بودن کنم حس میکردم دارم اشتباه میکنم با موافقت با این ازدواج دارم خودمو و مامانمو توی چاه میندازم ، دلشوره عجیبی داشتم و اصلا حالم خوب نبود دل درد امونمو بریده بود و هر لحظه ممکن بود بالا بیارم خسته بودم نگران ناراحت از همچی زده شده بودم دلم میخاست چشمامو ببندم و این زندگی کوفتی رو تموم کنم اما با یاد اوری چشمای معصوم مامانم نظرم عوض میشد ، سوالی که ذهنمو به درد اورده بود این بود که دارم با زندگیمون چیکار میکنم ؟؟
دیگه راهی برای برگشت نبود صدای مامان از پایین بلند شد :
_ صنمممم بیا پایین دیگه دختر
- باشه مامان اومدم اومدم اوففف
_ هعی خدا کی میشه شوهر کنه از دستش راحت بشم
- شنیدمااا
لبخند تلخی زدم ازدواج من حتی دیگه نمیتونستم ازدواج کنم سیاوش فقط قلب منو نبرده بود ..
سرمو تکون دادم که دیگه به چیزی فکر نکنم برای بار آخر به ایینه نگاه کردم چشمامو روی هم فشار دادم
_ صنم
- سیاوش توی خیالمی ؟
_ بهت نگفته بودم همیشه کنارتم ؟
- میشه نری تو بهم قول داده بودی نزاری من و مامانم ازت جدا بشیم
_ قرار نیست جدا بشیم اتفاقا نزدیکتر هم میشیم
چشمامو باز کردم خیلی وقت بود که سیاوش تو خیالاتم باهامه دستمو روی قلبم گذاشتم حتی با خیال سیاوشم خودشو به در و دیوار میکوبید
_ صنممم میام بالا میکشمت ها
- اوه عصبی نشو مامان جون صورت قشنگت لک میوفته ها اومدم
سریع از پله ها پایین رفتم تا مامان بیشتر از حرص نخوره که با دمپایی که به سرم خورد حس کردم خون به مغزم نرسید
#پارت39
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
صبح روز بعد ! .
توی ایینه نگاهی به خودم انداختم درد و غمای صورتم زیر ارایش قایم نمیشد دیگه حتی نمیتونستم تظاهر به خوب بودن کنم حس میکردم دارم اشتباه میکنم با موافقت با این ازدواج دارم خودمو و مامانمو توی چاه میندازم ، دلشوره عجیبی داشتم و اصلا حالم خوب نبود دل درد امونمو بریده بود و هر لحظه ممکن بود بالا بیارم خسته بودم نگران ناراحت از همچی زده شده بودم دلم میخاست چشمامو ببندم و این زندگی کوفتی رو تموم کنم اما با یاد اوری چشمای معصوم مامانم نظرم عوض میشد ، سوالی که ذهنمو به درد اورده بود این بود که دارم با زندگیمون چیکار میکنم ؟؟
دیگه راهی برای برگشت نبود صدای مامان از پایین بلند شد :
_ صنمممم بیا پایین دیگه دختر
- باشه مامان اومدم اومدم اوففف
_ هعی خدا کی میشه شوهر کنه از دستش راحت بشم
- شنیدمااا
لبخند تلخی زدم ازدواج من حتی دیگه نمیتونستم ازدواج کنم سیاوش فقط قلب منو نبرده بود ..
سرمو تکون دادم که دیگه به چیزی فکر نکنم برای بار آخر به ایینه نگاه کردم چشمامو روی هم فشار دادم
_ صنم
- سیاوش توی خیالمی ؟
_ بهت نگفته بودم همیشه کنارتم ؟
- میشه نری تو بهم قول داده بودی نزاری من و مامانم ازت جدا بشیم
_ قرار نیست جدا بشیم اتفاقا نزدیکتر هم میشیم
چشمامو باز کردم خیلی وقت بود که سیاوش تو خیالاتم باهامه دستمو روی قلبم گذاشتم حتی با خیال سیاوشم خودشو به در و دیوار میکوبید
_ صنممم میام بالا میکشمت ها
- اوه عصبی نشو مامان جون صورت قشنگت لک میوفته ها اومدم
سریع از پله ها پایین رفتم تا مامان بیشتر از حرص نخوره که با دمپایی که به سرم خورد حس کردم خون به مغزم نرسید
۵.۷k
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.