˼ دلبر مغرور من ˹
˼ دلبر مغرور من ˹
#پارت41
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
همه کارگرا در حال انجام کاری بودن و منم همینجوری الکی میگشتم و به اینور و اونور نگاه میکردم که یهو حس کردم به چیزی برخورد کردم و صدای بدی توی گوشم پیچید
سرمو بلند کردم و نگاه ترسیدم به نگاه عصبی یزدان گره خورد و همونجوری عصبی لب زد
_ ملکه دست و پا چلفتی هم هستی
قبل از اینکه یزدان خم بشه نشستم و خاستم تیکه های لیوانش رو جمع کنم
- ببخشید یزدان حواسم نبود الان خودم جمعش میکنم
داشتم همینجوری با پته پته حرف میزدم که شیشه رفت تو دستم و اخم بلند شد
یزدان نگران کنارم خم شد و نگاهی به دستم انداخت
_ چیکار میکنی دیوونه بلند شو ببرم چسب زخم بزنم
- اخه اینا
_ میدم خدمتکار جمع کنه بدو بیا دیگه
پشت سر یزدان حرکت کردم و طبق خواستش پشت میز ناهار خوری نشستم دستم حسابی سوز میداد به یزدان نگاهی انداختم واقعا نگرانم شده بود نمیدونم چرا اما شده بود
جعبه کمک های اولیه رو روی میز گذاشت بریدگی دستم خیلی عمیق نبود اما یزدان خیلی جدی گرفته بود و پانسمانش کرد از هول کردنش خنده ایی سر دادم که سرشو بلند کرد و نگام کرد و گفت چیه ؟
مثل اینکه ملکه خانوم از توجه پادشاه خوشش اومده
خندمو جمع کردم و عیشی گفتم بلند شدم
- مرسی
_ قابلی نداشت
به پذیرایی برگشتم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم هوا حسابی بارونی بود و مطمعنا تا شب بارون میبارید به خاطر همینم صندلی هارو توی قسمت الاچیق ها میچیدن پوفی کشیدم کم کم داشتیم به وقت عقد نزدیک تر میشدیم اعصابم منم داغون تر
حوصلم سر رفته بود و تو خونه چرخ میزدم ، طبقه بالا 3 تا اتاق بود یه اتاق مال اون پسره هزار چهره یکیش مال من یکیشم که حدس میزدم اتاق دختر و داماد خونه باشه از طبقه بالا دل کندم و سراغ اتاق بزرگ پایین اومدم اتاق مامانم و فرهاد خان حس و حال مزخرفی داشتم وارد اتاق شدم در و دیوار اتاق پر بود از عکس های مامانم و فرهاد دلم یه جوری میشد
روی تخت نشستم و به عکسای روی پاتختی نگاه کردم عکس من بود یزدان بود مامانم و فرهاد با دیدن عکس بعدی نفسم تو سینم حبس شد ، رها و سیاوش ...
#پارت41
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
همه کارگرا در حال انجام کاری بودن و منم همینجوری الکی میگشتم و به اینور و اونور نگاه میکردم که یهو حس کردم به چیزی برخورد کردم و صدای بدی توی گوشم پیچید
سرمو بلند کردم و نگاه ترسیدم به نگاه عصبی یزدان گره خورد و همونجوری عصبی لب زد
_ ملکه دست و پا چلفتی هم هستی
قبل از اینکه یزدان خم بشه نشستم و خاستم تیکه های لیوانش رو جمع کنم
- ببخشید یزدان حواسم نبود الان خودم جمعش میکنم
داشتم همینجوری با پته پته حرف میزدم که شیشه رفت تو دستم و اخم بلند شد
یزدان نگران کنارم خم شد و نگاهی به دستم انداخت
_ چیکار میکنی دیوونه بلند شو ببرم چسب زخم بزنم
- اخه اینا
_ میدم خدمتکار جمع کنه بدو بیا دیگه
پشت سر یزدان حرکت کردم و طبق خواستش پشت میز ناهار خوری نشستم دستم حسابی سوز میداد به یزدان نگاهی انداختم واقعا نگرانم شده بود نمیدونم چرا اما شده بود
جعبه کمک های اولیه رو روی میز گذاشت بریدگی دستم خیلی عمیق نبود اما یزدان خیلی جدی گرفته بود و پانسمانش کرد از هول کردنش خنده ایی سر دادم که سرشو بلند کرد و نگام کرد و گفت چیه ؟
مثل اینکه ملکه خانوم از توجه پادشاه خوشش اومده
خندمو جمع کردم و عیشی گفتم بلند شدم
- مرسی
_ قابلی نداشت
به پذیرایی برگشتم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم هوا حسابی بارونی بود و مطمعنا تا شب بارون میبارید به خاطر همینم صندلی هارو توی قسمت الاچیق ها میچیدن پوفی کشیدم کم کم داشتیم به وقت عقد نزدیک تر میشدیم اعصابم منم داغون تر
حوصلم سر رفته بود و تو خونه چرخ میزدم ، طبقه بالا 3 تا اتاق بود یه اتاق مال اون پسره هزار چهره یکیش مال من یکیشم که حدس میزدم اتاق دختر و داماد خونه باشه از طبقه بالا دل کندم و سراغ اتاق بزرگ پایین اومدم اتاق مامانم و فرهاد خان حس و حال مزخرفی داشتم وارد اتاق شدم در و دیوار اتاق پر بود از عکس های مامانم و فرهاد دلم یه جوری میشد
روی تخت نشستم و به عکسای روی پاتختی نگاه کردم عکس من بود یزدان بود مامانم و فرهاد با دیدن عکس بعدی نفسم تو سینم حبس شد ، رها و سیاوش ...
۴.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.