برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
لیا: میدونی جیا خیلی خنده داره
جیا: چی؟
لیا: اینکه.. این همه آدم نتونستن ا.ت رو آروم کنن اما..(خنده)..این فسقلی(کوک) یه دقیقه ای تونست
جیا: اره (لبخند) خیلی عجیبه
[۲سال بعد]
(ویو لیا)
بعد از تمیز کردن اشپزخونه به همراه جیا به سمت پذیرایی رفتیم....
کوک رو دیدم که داشت سعی میکرد به ا.ت حرف زدن یاد بده....
کوک: بگو جونگکوک
جیا دستی رو شونه کوک کشید و گفت...
جیا: آقا کوچولو ا.ت هنوز که نمیتونه حرف بزنه...
کوک اخمی کرد و با لحن بچگونه گفت
کوک: چرا میتونه خودم بهش یاد میدم
جیا: ولی....
که یهو خانم جئون داشت از پله ها پایین میومد و به نظر میرسید که میخواد بره بیرون گفت: جیا عزیزم بحث کردن با جونگکوک بی فایدهاس...اگه اون بخواد کاری رو کنه حتما میتونه...
جونگکوک برای جیا زبون درازی کرد و گفت.
کوک: دیدی میتونم...
جیا: من که باور نمیکنم
کوک: الان بهت نشون میدم
کوک دستی به موهای ا.ت کشید و گفت:
کوک: بگو جونگکوک .....جونگ...کوک...
ا.ت: جـ..و....کــ..و..ک
جونگکوک لبخندی پیروزمندانه زد و رو به جیا گفت: حالا چی؟
با شگفتی ابرویی بالا انداختم و ا.ت رو توی بغلم گرفتم و گفتم
لیا: وای خدااا حرف زدی دوباره بگو
ا.ت : جو..ن..ک..و..ک
لیا: بگو مامان
جیا که ضایع شده بود با اخم ساختگی گفت..
جیا: او خانمو نگاه کن فاز مامان بود گرفته
ا.ت: ما..ما..ماما
خیلی ذوق کرده بودم و بوسهای روی لپ ا.ت زدم و با شادی و ذوق گفتم:
لیا: قربونت بشم من،فرشته..
خانم جئون: من باید برم شرکت کار دارم مواظب جونگکوک باشید پرستارش چند روزی مرخصی گرفته
لیا و جیا: چشم
کوک دوید سمت مامانش و خانم جئون اون رو بغل کرد و تو هوا چرخوند بوسه ای روی لپ پسر شیرین زبونش گذاشت و گفت:
مواظب خودت باش خاله هارو اذیت نکنی باشه ؟...قول میدی؟
کوک لبخندی زد و سرشو تکون داد و گفت:
باشه... قول میدم
و انگشت کوچیکشو بالا آورد و دور انگشت مامانش حلقه کرد
خانم جئون کوک رو زمین گذاشت و خداحافظی کرد و ماهم بلند شدیم و تعظیمی کردیم.
خانم جئون: خداحافظ پسر عزیزم
کوک: بای بای مامانی زود برگرد
خانم جئون: حتما
و از در عمارت خارج شد و اون رو بست و رفت....
اما اون پسر کوچولو نمیدونست که آخرین دیدار با مادرشه.
آخرین بغل کردناش... آخرین حرف های شیرین مادرانهاش. آخرین قربونصدقه رفتنش و هزار تا آخرین های دیگه
اون این قول رو به پسرش داده بود که زود برمیگرده اما تا کی ؟
۱سال گذشت ۲ سال گذشت ۳و۴و۵و ۶ سالِ دیگه گذشت و حالا جونگکوکِ داستان ما ۱۲ سالش شده بود دیگه اون پسر کوچولوی ساده نبود و خیلی وقت بود که فهمیده بود مادرش هیچوقت برنمیگرده و دیگه نمیخواست دروغ های پدرش و بقیه که بهش میگفتن (مامانت یه سفر طولانی مدت رفته و سریع برمیگرده پیشت) رو باور کنه
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
لیا: میدونی جیا خیلی خنده داره
جیا: چی؟
لیا: اینکه.. این همه آدم نتونستن ا.ت رو آروم کنن اما..(خنده)..این فسقلی(کوک) یه دقیقه ای تونست
جیا: اره (لبخند) خیلی عجیبه
[۲سال بعد]
(ویو لیا)
بعد از تمیز کردن اشپزخونه به همراه جیا به سمت پذیرایی رفتیم....
کوک رو دیدم که داشت سعی میکرد به ا.ت حرف زدن یاد بده....
کوک: بگو جونگکوک
جیا دستی رو شونه کوک کشید و گفت...
جیا: آقا کوچولو ا.ت هنوز که نمیتونه حرف بزنه...
کوک اخمی کرد و با لحن بچگونه گفت
کوک: چرا میتونه خودم بهش یاد میدم
جیا: ولی....
که یهو خانم جئون داشت از پله ها پایین میومد و به نظر میرسید که میخواد بره بیرون گفت: جیا عزیزم بحث کردن با جونگکوک بی فایدهاس...اگه اون بخواد کاری رو کنه حتما میتونه...
جونگکوک برای جیا زبون درازی کرد و گفت.
کوک: دیدی میتونم...
جیا: من که باور نمیکنم
کوک: الان بهت نشون میدم
کوک دستی به موهای ا.ت کشید و گفت:
کوک: بگو جونگکوک .....جونگ...کوک...
ا.ت: جـ..و....کــ..و..ک
جونگکوک لبخندی پیروزمندانه زد و رو به جیا گفت: حالا چی؟
با شگفتی ابرویی بالا انداختم و ا.ت رو توی بغلم گرفتم و گفتم
لیا: وای خدااا حرف زدی دوباره بگو
ا.ت : جو..ن..ک..و..ک
لیا: بگو مامان
جیا که ضایع شده بود با اخم ساختگی گفت..
جیا: او خانمو نگاه کن فاز مامان بود گرفته
ا.ت: ما..ما..ماما
خیلی ذوق کرده بودم و بوسهای روی لپ ا.ت زدم و با شادی و ذوق گفتم:
لیا: قربونت بشم من،فرشته..
خانم جئون: من باید برم شرکت کار دارم مواظب جونگکوک باشید پرستارش چند روزی مرخصی گرفته
لیا و جیا: چشم
کوک دوید سمت مامانش و خانم جئون اون رو بغل کرد و تو هوا چرخوند بوسه ای روی لپ پسر شیرین زبونش گذاشت و گفت:
مواظب خودت باش خاله هارو اذیت نکنی باشه ؟...قول میدی؟
کوک لبخندی زد و سرشو تکون داد و گفت:
باشه... قول میدم
و انگشت کوچیکشو بالا آورد و دور انگشت مامانش حلقه کرد
خانم جئون کوک رو زمین گذاشت و خداحافظی کرد و ماهم بلند شدیم و تعظیمی کردیم.
خانم جئون: خداحافظ پسر عزیزم
کوک: بای بای مامانی زود برگرد
خانم جئون: حتما
و از در عمارت خارج شد و اون رو بست و رفت....
اما اون پسر کوچولو نمیدونست که آخرین دیدار با مادرشه.
آخرین بغل کردناش... آخرین حرف های شیرین مادرانهاش. آخرین قربونصدقه رفتنش و هزار تا آخرین های دیگه
اون این قول رو به پسرش داده بود که زود برمیگرده اما تا کی ؟
۱سال گذشت ۲ سال گذشت ۳و۴و۵و ۶ سالِ دیگه گذشت و حالا جونگکوکِ داستان ما ۱۲ سالش شده بود دیگه اون پسر کوچولوی ساده نبود و خیلی وقت بود که فهمیده بود مادرش هیچوقت برنمیگرده و دیگه نمیخواست دروغ های پدرش و بقیه که بهش میگفتن (مامانت یه سفر طولانی مدت رفته و سریع برمیگرده پیشت) رو باور کنه
- ۳۶.۳k
- ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط