برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
(روز بعد)
<ویو لیا>
با خوردن نور از پنجره بیدار شدم و به دختر کوچولوی کنارم که خیلی ناز خوابیده بود نگاه کردم و دلم رفت لبخندی زدم از روی تخت بلند شدم و پرده رو کشیدم که نور به چشمش نخوره و بیدار نشه
بعد از انجام دادن کار های لازم لباس کارم رو پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم هنوز کسی بیدار نشده بود پس تنهایی مجبور بودم صبحونه رو درست کنم تقریبا کارم تموم شده بود که جیا امد...
لیا:صبح بخیر
جیا: سلام بیا بریم صبحونه رو اماده کنیم
لیا:(خنده) خانم خوابالو چشمات رو باز کن
جیا همونطور که سرش پایین بود دستی رو چشمهاش کشید و سرش رو بالا آورد ....
جیا : چییی لیاااا چرا بیدارم نکردی
لیا: مهم نیست که
جیا: چرا مهمه اذیت میشی مگه صد دفعه نگفتم بیدارم کن (شاکی و ناراحت)
لیا: خیلی خب حالا ....بیا بجاش کمک کن میز رو بچینیم
جیا: باشه
کم کم بقیه خدمتکار ها بیدار شدند و میز رو چیدن ..
بعد از دقایقی خانم و آقای جئون به همراه پسرشون از پله ها پایین آمدند و پشت میز صبحانه نشستند و مشغول شدند....
منم به همراه جیا شروع کردیم به تمیز کردن کف سالون طبقه دوم
چند دقیقه ای گذشته بود که گرم حرف زدن و تمیزکاری بودیم که یادم افتاد امروز باید پاساژ برم و چند دست لباس برای خودم بخرم تصمیم گرفتم که بعد از تموم شدن کارم برم و اجازه اش رو از خانم جئون بگیرم چون که خدمتکار ها بدون اطلاع و اجازه نمیتونن از عمارت خارج بشن...
بعد از چند ساعت و با خبر کردن جیا که میخوام به خرید برم، به سمت حیاط که خانم جئون در حال کتاب خوندن بود رفتم ....
لیا : ببخشید
از کتاب خوندن دست براشت و سرشو بلند کرد...
خانم جئون : او لیا تویی کاری داشتی
لیا : بله خانم .....اگه اجازه بدین میخوام امروز به خرید برم
خانم جئون لبخندی مهربانانه زد
و گفت: البته که میتونی
لیا : ممنونم با اجازه
بعد از تعظيم کردن پشتم رو به خانم جئون کردم و داشتم میرفتم که با چیزی که گفت مو به تنم سیخ شد و قلبم امد تو دهنم
خانم جئون : راستی از اون دختر کوچولو چه خبر؟
وای نه نه نه نه کاملا یادم رفته بود
با هول و عجله گفتم: ب..بخشید..من.من باید برم....
و بدون شنیدن حرفی از خانم جئون سریع به سمت ساختمون خدمتکارا رفتم
پشت عمارت یه ساختمون بزرگی ساخته بودن که ما خدمتکار ها و نگهبان ها اون جا زندگی میکردیم...ولی تا قبل از اون مجبور بودیم تو زیر زمین سرد و خاکی عمارت زندگی کنیم....
با عجله پله ها رو یکی دوتا بالا میرفتم وقتی نزدیک به اتاقم بودم صدای گریه اشو شنیدم و سرعتمو بیشتر کردم...
با باز کردن در انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن ا.ت رو دیدم که....
نظرتون؟ بد شده؟
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
(روز بعد)
<ویو لیا>
با خوردن نور از پنجره بیدار شدم و به دختر کوچولوی کنارم که خیلی ناز خوابیده بود نگاه کردم و دلم رفت لبخندی زدم از روی تخت بلند شدم و پرده رو کشیدم که نور به چشمش نخوره و بیدار نشه
بعد از انجام دادن کار های لازم لباس کارم رو پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم هنوز کسی بیدار نشده بود پس تنهایی مجبور بودم صبحونه رو درست کنم تقریبا کارم تموم شده بود که جیا امد...
لیا:صبح بخیر
جیا: سلام بیا بریم صبحونه رو اماده کنیم
لیا:(خنده) خانم خوابالو چشمات رو باز کن
جیا همونطور که سرش پایین بود دستی رو چشمهاش کشید و سرش رو بالا آورد ....
جیا : چییی لیاااا چرا بیدارم نکردی
لیا: مهم نیست که
جیا: چرا مهمه اذیت میشی مگه صد دفعه نگفتم بیدارم کن (شاکی و ناراحت)
لیا: خیلی خب حالا ....بیا بجاش کمک کن میز رو بچینیم
جیا: باشه
کم کم بقیه خدمتکار ها بیدار شدند و میز رو چیدن ..
بعد از دقایقی خانم و آقای جئون به همراه پسرشون از پله ها پایین آمدند و پشت میز صبحانه نشستند و مشغول شدند....
منم به همراه جیا شروع کردیم به تمیز کردن کف سالون طبقه دوم
چند دقیقه ای گذشته بود که گرم حرف زدن و تمیزکاری بودیم که یادم افتاد امروز باید پاساژ برم و چند دست لباس برای خودم بخرم تصمیم گرفتم که بعد از تموم شدن کارم برم و اجازه اش رو از خانم جئون بگیرم چون که خدمتکار ها بدون اطلاع و اجازه نمیتونن از عمارت خارج بشن...
بعد از چند ساعت و با خبر کردن جیا که میخوام به خرید برم، به سمت حیاط که خانم جئون در حال کتاب خوندن بود رفتم ....
لیا : ببخشید
از کتاب خوندن دست براشت و سرشو بلند کرد...
خانم جئون : او لیا تویی کاری داشتی
لیا : بله خانم .....اگه اجازه بدین میخوام امروز به خرید برم
خانم جئون لبخندی مهربانانه زد
و گفت: البته که میتونی
لیا : ممنونم با اجازه
بعد از تعظيم کردن پشتم رو به خانم جئون کردم و داشتم میرفتم که با چیزی که گفت مو به تنم سیخ شد و قلبم امد تو دهنم
خانم جئون : راستی از اون دختر کوچولو چه خبر؟
وای نه نه نه نه کاملا یادم رفته بود
با هول و عجله گفتم: ب..بخشید..من.من باید برم....
و بدون شنیدن حرفی از خانم جئون سریع به سمت ساختمون خدمتکارا رفتم
پشت عمارت یه ساختمون بزرگی ساخته بودن که ما خدمتکار ها و نگهبان ها اون جا زندگی میکردیم...ولی تا قبل از اون مجبور بودیم تو زیر زمین سرد و خاکی عمارت زندگی کنیم....
با عجله پله ها رو یکی دوتا بالا میرفتم وقتی نزدیک به اتاقم بودم صدای گریه اشو شنیدم و سرعتمو بیشتر کردم...
با باز کردن در انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن ا.ت رو دیدم که....
نظرتون؟ بد شده؟
- ۳۶.۳k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط