برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
وقتی فهمید مادرش مرده یاد اون روزی افتاد که برای آخرین بار مادرش درِ سالن عمارت رو بست و دیگه هیچوقت برنگشت کوک هم همین تصمیم رو گرفت اون هم در قلبشو به روی خنده و شادی و همه افراد بست و هیچوقت دیگه اون آدم سابق نشد....
فلش بک به زمان ۹ سالگی جونگکوک
آقای جئون و پسرش پشت میز نشسته بودند و شام میخوردند
وقتی جونگکوک داشت به ظرف غذا نگاه میکرد و توی فکر فرو رفته بود پدرش شروع کرد به حرف زدن....
آقای جئون: جونگکوک پسرم
کوک: بله پدر(خیلی سرد)
آقای جئون : میدونم که کنار اومدن با مرگ مادرت برات سخت بوده....
کوک: اگه همون روز به من میگفتی که تصادف کرده و مرده به اندازه الان برام سخت نبود
اقای جئون: من همیشه خوبیت رو میخوام پسرم برای همین هم میدونم که بدون مادر نمیتونی زندگی کنی.... بخاطر همین میخوام دوباره ازدواج کنم.... تا جای خالی مادرت رو حس نکنی....
توی شک بزرگی فرو رفت و مغزش سوت کشید برای یه لحظه چشماش سیاهی رفت...
چطور میتونه به یه زن غریبه که مطمئن بود هیچوقت مثل مادرش نمیشه رو صدا کنه مامان.....
یعنی عشق پدرش به مادرش همینقدر کم بود تازه ۳ سال از مرگ زنش گذشته میخواد یه زن جدید بگیره؟
جونگکوک: چطور میتونی همچنین کاری کنی؟
نمیدونی مامان چقدر تورو دوست داشت؟
من هیچوقت دلم نمیخواد هیچ زنِ اشغالی مامانم بشه...
آقای جئون هیچوقت دلش نمیخواست کسی توی خونهاش داد و بیداد کنه و از دستورش سرپیچی کنه مخصوصا پسرش....و این باعث شده بود که به جوش بیاد و خشمش فوران کنه....
همینطور که جونگکوک داشت اعتراض میکرد پدرش با شتاب از روی صندلی بلند شد و صندلی با صدای بدی به زمین برخورد کرد..
با سیلیای که بهش زد مزه خون رو تو دهنش حس کرد و حرفش نصفه موند...
بازوی جونگکوک رو توی دستش محکم فشرد و با عصبانیت گفت...
آقای جئون: حرف دهنت رو بفهم پسرهی عوضی اون ننهی بی عرضهات رو اصلا دوسش نداشتم و به زور باهاش ازدواج کرده بودم....
فردا هم مادر و خواهر جدیدت به عمارت میان اگه ببینم حرفی زدی یا کار اشتباهی انجام بدی پوستت رو میکَنم فهمیدی؟
برقِ چشمای عروسکیش بیشتر شد و هر لحظه ممکن بود مرواریدهاش سرازیر بشه هیچوقت پدرش باهاش اینطوری حرف نزده......
از عصبانیتِ حرف های بدی که به مادرش زده بود ....تمام زورش رو جمع کرد و بازوش رو از دست پدرش رها کرد و با عصبانیت به سمت اتاقش راهی شد....
ا.ت که شاهد این اتفاق بود دنبال جونگکوک رفت....
ا.ت: کوک
جونگکوک نگاه کوتاهی بهش کرد و سریع تر به راهش ادامه داد ....
ا.ت با قدم های کوچیک و سریع به دنبالش رفت....
ا.ت : شنیدم که فردا مامان و خواهر جدیدت به....
شرطها:
۸۰ لایک
۳۵ کامنت
فقط یه نفر شرطا رو نرسونه💓
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
وقتی فهمید مادرش مرده یاد اون روزی افتاد که برای آخرین بار مادرش درِ سالن عمارت رو بست و دیگه هیچوقت برنگشت کوک هم همین تصمیم رو گرفت اون هم در قلبشو به روی خنده و شادی و همه افراد بست و هیچوقت دیگه اون آدم سابق نشد....
فلش بک به زمان ۹ سالگی جونگکوک
آقای جئون و پسرش پشت میز نشسته بودند و شام میخوردند
وقتی جونگکوک داشت به ظرف غذا نگاه میکرد و توی فکر فرو رفته بود پدرش شروع کرد به حرف زدن....
آقای جئون: جونگکوک پسرم
کوک: بله پدر(خیلی سرد)
آقای جئون : میدونم که کنار اومدن با مرگ مادرت برات سخت بوده....
کوک: اگه همون روز به من میگفتی که تصادف کرده و مرده به اندازه الان برام سخت نبود
اقای جئون: من همیشه خوبیت رو میخوام پسرم برای همین هم میدونم که بدون مادر نمیتونی زندگی کنی.... بخاطر همین میخوام دوباره ازدواج کنم.... تا جای خالی مادرت رو حس نکنی....
توی شک بزرگی فرو رفت و مغزش سوت کشید برای یه لحظه چشماش سیاهی رفت...
چطور میتونه به یه زن غریبه که مطمئن بود هیچوقت مثل مادرش نمیشه رو صدا کنه مامان.....
یعنی عشق پدرش به مادرش همینقدر کم بود تازه ۳ سال از مرگ زنش گذشته میخواد یه زن جدید بگیره؟
جونگکوک: چطور میتونی همچنین کاری کنی؟
نمیدونی مامان چقدر تورو دوست داشت؟
من هیچوقت دلم نمیخواد هیچ زنِ اشغالی مامانم بشه...
آقای جئون هیچوقت دلش نمیخواست کسی توی خونهاش داد و بیداد کنه و از دستورش سرپیچی کنه مخصوصا پسرش....و این باعث شده بود که به جوش بیاد و خشمش فوران کنه....
همینطور که جونگکوک داشت اعتراض میکرد پدرش با شتاب از روی صندلی بلند شد و صندلی با صدای بدی به زمین برخورد کرد..
با سیلیای که بهش زد مزه خون رو تو دهنش حس کرد و حرفش نصفه موند...
بازوی جونگکوک رو توی دستش محکم فشرد و با عصبانیت گفت...
آقای جئون: حرف دهنت رو بفهم پسرهی عوضی اون ننهی بی عرضهات رو اصلا دوسش نداشتم و به زور باهاش ازدواج کرده بودم....
فردا هم مادر و خواهر جدیدت به عمارت میان اگه ببینم حرفی زدی یا کار اشتباهی انجام بدی پوستت رو میکَنم فهمیدی؟
برقِ چشمای عروسکیش بیشتر شد و هر لحظه ممکن بود مرواریدهاش سرازیر بشه هیچوقت پدرش باهاش اینطوری حرف نزده......
از عصبانیتِ حرف های بدی که به مادرش زده بود ....تمام زورش رو جمع کرد و بازوش رو از دست پدرش رها کرد و با عصبانیت به سمت اتاقش راهی شد....
ا.ت که شاهد این اتفاق بود دنبال جونگکوک رفت....
ا.ت: کوک
جونگکوک نگاه کوتاهی بهش کرد و سریع تر به راهش ادامه داد ....
ا.ت با قدم های کوچیک و سریع به دنبالش رفت....
ا.ت : شنیدم که فردا مامان و خواهر جدیدت به....
شرطها:
۸۰ لایک
۳۵ کامنت
فقط یه نفر شرطا رو نرسونه💓
- ۳۸.۵k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط