part 69
part 69
جونکوک
سینیه غذا رو گرفتم جلوش و گفتم
بیا این غذا رو بخور
ات: گفتم بزار برم (با داد)
سینی غذا رو با دستم زدم سینی از دست جونکوک افتاد همیه غذا ها ریختن بهش گفتم
من ازت متنفرم بزار برم پیشه داداشم
جونکوک: بس کن دیگه از حدت نگذر من غاتل
پدر و مادر تو نیستم( با داد و عصبانیت )
ات
از عصبانیت جونکوک ترسیدم هیچی دیگه نگفتم جونکوک رفت بیرون و درو قفل کرد
منم رفتم لباسمو عوض کردم و رویه تخت نشستم باید یه راهی پیدا کنم تا از اینجا فرار کنم من نمیتونم اینجا بمونم حتا نمیتونم یه زنگم بزنم گوشیم پیشم نیست
چند ساعتی گذشت چشمام سنگینی کردن و خوابم برد
جونکوک
رفتم تویه اتاق دیگه ای خوابیدم مطمئنم اگه برم تویه اتاقمون بخوابم ات باز دیونه میشه پس همونجا تویه اتاق دیگه ای خوابم برد
ات صبح زود بیدار شدم چند دفعه ای در زدم اما کسی درو باز نکرد
اجوما
داشتم از جلوی اتاق خانم ات و ارباب رد میشدم انگار خانم ات رو تویه اتاقم زندونی نکردن
ات
داد زدم و گفتم این درو باز کنید
اجوما
دلم روش سوخت دختریه بیچاره م/ج هم گفتن که حاملست الان اونا چطور تونستن زندونیش کنن صداش زدم و گفتم
خانم ات خوبید
ات: اجوما میشه درو باز کنید لطفا خواهش میکنم
اجوما: اگه ارباب بفهمه عصبانی میشن
ات: نمیفهمه نگران نباش
اجوما: باشه
رفتم اتاق م/ج کلید رو آروم برداشتم که بیدار نشه زود رفتم دره اتاق خانم ات رو باز کردم
ات
از اتاق اومدم بیرون اجوما رو بغل کردم و گفتم خیلی ممنونم زود رفتم حیات عمارت اوففف با ابن نگهبان ها چیکار کنم رفتم پیششون و بهشون گفتم
شما ها رو جونکوک میگه بیاین اتاق کارش
نگهبان : همیه ما
ات: اره همه تون رو میگه بیاید
نگهبان: باشه خانم بیاید بریم
(روبه به بقیه نگهبان ها )
ات
همینه همیه نگهبان های رفتن منم زود از عمارت رفتم بیرون با بدو بدو میرفتم
بلخره تونستم برم
من بمیرمم پیشه غاتل مامانو بابام نمی مونم اما
با صدای شلیک اسلحه سره جام وایستادم
ادامه دارد ^^^^^^^
جونکوک
سینیه غذا رو گرفتم جلوش و گفتم
بیا این غذا رو بخور
ات: گفتم بزار برم (با داد)
سینی غذا رو با دستم زدم سینی از دست جونکوک افتاد همیه غذا ها ریختن بهش گفتم
من ازت متنفرم بزار برم پیشه داداشم
جونکوک: بس کن دیگه از حدت نگذر من غاتل
پدر و مادر تو نیستم( با داد و عصبانیت )
ات
از عصبانیت جونکوک ترسیدم هیچی دیگه نگفتم جونکوک رفت بیرون و درو قفل کرد
منم رفتم لباسمو عوض کردم و رویه تخت نشستم باید یه راهی پیدا کنم تا از اینجا فرار کنم من نمیتونم اینجا بمونم حتا نمیتونم یه زنگم بزنم گوشیم پیشم نیست
چند ساعتی گذشت چشمام سنگینی کردن و خوابم برد
جونکوک
رفتم تویه اتاق دیگه ای خوابیدم مطمئنم اگه برم تویه اتاقمون بخوابم ات باز دیونه میشه پس همونجا تویه اتاق دیگه ای خوابم برد
ات صبح زود بیدار شدم چند دفعه ای در زدم اما کسی درو باز نکرد
اجوما
داشتم از جلوی اتاق خانم ات و ارباب رد میشدم انگار خانم ات رو تویه اتاقم زندونی نکردن
ات
داد زدم و گفتم این درو باز کنید
اجوما
دلم روش سوخت دختریه بیچاره م/ج هم گفتن که حاملست الان اونا چطور تونستن زندونیش کنن صداش زدم و گفتم
خانم ات خوبید
ات: اجوما میشه درو باز کنید لطفا خواهش میکنم
اجوما: اگه ارباب بفهمه عصبانی میشن
ات: نمیفهمه نگران نباش
اجوما: باشه
رفتم اتاق م/ج کلید رو آروم برداشتم که بیدار نشه زود رفتم دره اتاق خانم ات رو باز کردم
ات
از اتاق اومدم بیرون اجوما رو بغل کردم و گفتم خیلی ممنونم زود رفتم حیات عمارت اوففف با ابن نگهبان ها چیکار کنم رفتم پیششون و بهشون گفتم
شما ها رو جونکوک میگه بیاین اتاق کارش
نگهبان : همیه ما
ات: اره همه تون رو میگه بیاید
نگهبان: باشه خانم بیاید بریم
(روبه به بقیه نگهبان ها )
ات
همینه همیه نگهبان های رفتن منم زود از عمارت رفتم بیرون با بدو بدو میرفتم
بلخره تونستم برم
من بمیرمم پیشه غاتل مامانو بابام نمی مونم اما
با صدای شلیک اسلحه سره جام وایستادم
ادامه دارد ^^^^^^^
۷.۹k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.