part 67
part 67
جونکوک
رسیدم عمارت ات رو بردم اتاق و دکتر رو خبر کردم بیرون منو مادر بیرون اتاق منتظر بودیم دکتر از اتاق اومدم بیرون زود رفتم سمتش و ازش پرسیدم حاله ات چطوره
دکتر: نگران نباشید حاله خانم تون خوبه تبریک میگم خانم تون حاملست
جونکوک: چی ات حاملست مامان من دارم پدر میشم
مادرو بغل کردم و رفتم داخل اتاق وقتی ات رو دیدم با اون رنگه پریدش انگار به دلم تیغ زدن رفتم رویه تخت کنارش نشستم دستشو گرفتم و رویه پیشونیش رو بوسیدم و بهش گفتم
من حاضرم جونمو بخاطر تو و بچه مون بدم
یکم گذشت که ات چشمامو باز کرد
ات
چشمامو باز کردم دیدم جونکوک کنارم نشسته
گفتم
جونکوک تو
جونکوک: خوشگلم ما داریم مامان و بابا میشم
تو حامله ای (به خنده)
ات
با چیزی که جونکوک گفتم زود رویه تخت نشستم و بهش گفتم
ازم دور شو گمشو (برو با داد )
جونکوک: چیداری میگم چت شده
ات: من همه چیو میدونم تو مامانو بابامو کشتی ازت متنفرم
جونکوک: کی همیچن حرفی زده این حقیقت نداره
ات: حقیقت داره تو غاتله خانوادیه منی و غاتل پدر مین وو ( با داد)
من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم
خواستم از تخت بلند بشم اما جونکوک دستمو گرفت
جونکوک: تو هیجا نمیری اگه به فکره خودت نیستی به فکره بچه ای که تویه شکمته باش
ات: من بچیه تورو نمیخوام من این بچه رو سقطش میکنم نمیخوامش( با داد)
جونکوک: تو همچین غلتی نمیکنی این بچه یه من پس تو حق همچین کاریو نداری
(با داد و عصبانیت )
ات: من حتا یه لحظه هم پیشه تو نمی مونم خواستم از اتاق برم بیرون اما جونکوک دستمو گرفت و در بست
جونکوک: گفتم که جای نمیری
ات: من اینجا نمی مونم اینجا رو رویه سرا خراب میکنم
گلدون های که کنارم بودن رو انداختم زمین و شکستم و روبه جونکوک کردم و گفتم بزار برم
جونکوک: تو اینجا میمونی و هیجا هم نمیری
(با داد)
رفتم بیرون و درو پشته سرم قفل کردم
ات
همش در میزدم و می گفتم این درو باز کن من پیشت نمی مونم( با داد )
رفتم شیشه ها رو شکستم و همیه گلدون ها رو شکستم میزه ارایشو بهم ریختم یهو در باز شد و جونکوک با عصبانیت اومد داخل اتاق
شونه هامو سفت گرفت و با عصبانیت گفت
جونکوک: اگه فقط یه صدای دیگه ای ازت بشنوم منو میدونم و تو فهمیدی (با داد)
بعد از این حرفم از اتاق رفتم ییرون و درو قفل کردم
ات جونکوک از اتاق رفت بیرون منم همونجا رویه زمین نشستم و گریه میکردم آخه چرا من عاشق همیچن آدمی شدم
ازت متنفرم جئون جونکوک دستمو گذاشتم رویه شکمم و با گریه گفتم کاش نمی اومدی تویه زندیگم من تورو نمیخوام
فقط اشک میریختم و گریه میکردم
ادامه دارد^^^^^^
جونکوک
رسیدم عمارت ات رو بردم اتاق و دکتر رو خبر کردم بیرون منو مادر بیرون اتاق منتظر بودیم دکتر از اتاق اومدم بیرون زود رفتم سمتش و ازش پرسیدم حاله ات چطوره
دکتر: نگران نباشید حاله خانم تون خوبه تبریک میگم خانم تون حاملست
جونکوک: چی ات حاملست مامان من دارم پدر میشم
مادرو بغل کردم و رفتم داخل اتاق وقتی ات رو دیدم با اون رنگه پریدش انگار به دلم تیغ زدن رفتم رویه تخت کنارش نشستم دستشو گرفتم و رویه پیشونیش رو بوسیدم و بهش گفتم
من حاضرم جونمو بخاطر تو و بچه مون بدم
یکم گذشت که ات چشمامو باز کرد
ات
چشمامو باز کردم دیدم جونکوک کنارم نشسته
گفتم
جونکوک تو
جونکوک: خوشگلم ما داریم مامان و بابا میشم
تو حامله ای (به خنده)
ات
با چیزی که جونکوک گفتم زود رویه تخت نشستم و بهش گفتم
ازم دور شو گمشو (برو با داد )
جونکوک: چیداری میگم چت شده
ات: من همه چیو میدونم تو مامانو بابامو کشتی ازت متنفرم
جونکوک: کی همیچن حرفی زده این حقیقت نداره
ات: حقیقت داره تو غاتله خانوادیه منی و غاتل پدر مین وو ( با داد)
من حتا یه لحظه هم اینجا نمی مونم
خواستم از تخت بلند بشم اما جونکوک دستمو گرفت
جونکوک: تو هیجا نمیری اگه به فکره خودت نیستی به فکره بچه ای که تویه شکمته باش
ات: من بچیه تورو نمیخوام من این بچه رو سقطش میکنم نمیخوامش( با داد)
جونکوک: تو همچین غلتی نمیکنی این بچه یه من پس تو حق همچین کاریو نداری
(با داد و عصبانیت )
ات: من حتا یه لحظه هم پیشه تو نمی مونم خواستم از اتاق برم بیرون اما جونکوک دستمو گرفت و در بست
جونکوک: گفتم که جای نمیری
ات: من اینجا نمی مونم اینجا رو رویه سرا خراب میکنم
گلدون های که کنارم بودن رو انداختم زمین و شکستم و روبه جونکوک کردم و گفتم بزار برم
جونکوک: تو اینجا میمونی و هیجا هم نمیری
(با داد)
رفتم بیرون و درو پشته سرم قفل کردم
ات
همش در میزدم و می گفتم این درو باز کن من پیشت نمی مونم( با داد )
رفتم شیشه ها رو شکستم و همیه گلدون ها رو شکستم میزه ارایشو بهم ریختم یهو در باز شد و جونکوک با عصبانیت اومد داخل اتاق
شونه هامو سفت گرفت و با عصبانیت گفت
جونکوک: اگه فقط یه صدای دیگه ای ازت بشنوم منو میدونم و تو فهمیدی (با داد)
بعد از این حرفم از اتاق رفتم ییرون و درو قفل کردم
ات جونکوک از اتاق رفت بیرون منم همونجا رویه زمین نشستم و گریه میکردم آخه چرا من عاشق همیچن آدمی شدم
ازت متنفرم جئون جونکوک دستمو گذاشتم رویه شکمم و با گریه گفتم کاش نمی اومدی تویه زندیگم من تورو نمیخوام
فقط اشک میریختم و گریه میکردم
ادامه دارد^^^^^^
۷.۹k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.