part 68
part 68
جونکوک
رفتم سالون و به مادر گفتم
همین حالا واسیه ات غذا ببر و نزار از اتاق بیاد بیرون درو قفل کن
م/ج: آخه چرا پسرم
جونکوک : هیچی نپرس مادر
از عمارت رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمته کارخونه
ات
یکم گذشت که در باز شد و مادر اومد داخل اتاق سینیه غذا رو گذاشت رویه تخت و گفت
م/ج: بیا اینو بخور
ات: بزار برم بیرون
م/ج: جونکوک گفت که نمیتونی بری بیرون پس غذاتو بخور من به فکره تو نیستم به فکره نوم هستم
از اتاق رفتم بیرون درو پشته سرم قفل کردم
ات
مادرم رفتم بیرون منم خیلی گرسنمم بود پس از زمین بلند شدم و رفتم رویه تخت نشستم و سینیه غذا رو برداشتم و شروع به خوردن غذا کردم
جونکوک
رفتم کارخونه یکم گذشت چه چانگ اومد پیشم
جه چانگ : جونکوک همون پسره ای که زن داداش رو دزدیده بود فرار کرد
جونکوک : اون مین وو بود ات گفت که من پدرشو کشتم
جه چانگ: یه چیزه مهم تر اون پسره جئون سانگچویه
جونکوک : پس مین وو پسره سانگچویه پس بخاطر همین به ات گفته بود که من پدرشو کشتم
جه چانگ : جئون مین وو پسره عموی تویه
جونکوک: اره اون عوضی به ات گفته که من پدرشو و مادر ات رو کشتم با اینکه خودش و پدرش پدر و مادر ات رو کشتن
جه چانگ: الان باید چیکار کنیم
جونکوک: نمیدونم فقط اون مین وو رو پیدا کن
جه چانگ : باشه پیداش میکنیم
ات
غذا رو خوردم انقدر خسته بودم همینکه رویه تخت دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رویه بالشت خوابم برد
جونکوک شب شد و رفتم عمارت پدرو مادر داشتن شام میخوردن
م/ج: پسرم بیا پشین شام بخور
جونکوک: میل ندارم غذای ات کجاست
م/ج: تویه آشپزخونه ست اجوما می بره
جونکوک: نه خودم میبرم
ات
چشمامو باز کردم خیلی گرسنم بود این حامله گی هم دردسر داره از تخت بلند شدم چند دفعه درو زدم گفتم درو باز کنید یهو در باز شد جونکوک اومد داخل
جونکوک: برو بشین
ات: بزار برم( با داد )
ادامه دارد^^^^^
شرط ها
عضویت 245
جونکوک
رفتم سالون و به مادر گفتم
همین حالا واسیه ات غذا ببر و نزار از اتاق بیاد بیرون درو قفل کن
م/ج: آخه چرا پسرم
جونکوک : هیچی نپرس مادر
از عمارت رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمته کارخونه
ات
یکم گذشت که در باز شد و مادر اومد داخل اتاق سینیه غذا رو گذاشت رویه تخت و گفت
م/ج: بیا اینو بخور
ات: بزار برم بیرون
م/ج: جونکوک گفت که نمیتونی بری بیرون پس غذاتو بخور من به فکره تو نیستم به فکره نوم هستم
از اتاق رفتم بیرون درو پشته سرم قفل کردم
ات
مادرم رفتم بیرون منم خیلی گرسنمم بود پس از زمین بلند شدم و رفتم رویه تخت نشستم و سینیه غذا رو برداشتم و شروع به خوردن غذا کردم
جونکوک
رفتم کارخونه یکم گذشت چه چانگ اومد پیشم
جه چانگ : جونکوک همون پسره ای که زن داداش رو دزدیده بود فرار کرد
جونکوک : اون مین وو بود ات گفت که من پدرشو کشتم
جه چانگ: یه چیزه مهم تر اون پسره جئون سانگچویه
جونکوک : پس مین وو پسره سانگچویه پس بخاطر همین به ات گفته بود که من پدرشو کشتم
جه چانگ : جئون مین وو پسره عموی تویه
جونکوک: اره اون عوضی به ات گفته که من پدرشو و مادر ات رو کشتم با اینکه خودش و پدرش پدر و مادر ات رو کشتن
جه چانگ: الان باید چیکار کنیم
جونکوک: نمیدونم فقط اون مین وو رو پیدا کن
جه چانگ : باشه پیداش میکنیم
ات
غذا رو خوردم انقدر خسته بودم همینکه رویه تخت دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رویه بالشت خوابم برد
جونکوک شب شد و رفتم عمارت پدرو مادر داشتن شام میخوردن
م/ج: پسرم بیا پشین شام بخور
جونکوک: میل ندارم غذای ات کجاست
م/ج: تویه آشپزخونه ست اجوما می بره
جونکوک: نه خودم میبرم
ات
چشمامو باز کردم خیلی گرسنم بود این حامله گی هم دردسر داره از تخت بلند شدم چند دفعه درو زدم گفتم درو باز کنید یهو در باز شد جونکوک اومد داخل
جونکوک: برو بشین
ات: بزار برم( با داد )
ادامه دارد^^^^^
شرط ها
عضویت 245
۸.۹k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.