رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_بیست_هفتم
*بهار*
از داخل سالن رفتم تو اتاق روی صندلی میزم نشستم گردنبندمو در اوردم گذاشتم روی میز سرگرم تماشا کردن خودم بودم که دستی روی شونه هام گذاشته شد
دانیار : عروس خانم
بهار : لوس نشو
دانیار :چش من میرم بیرون لباس هاتو عوض کن
بهار :باشه نفس
دانیار رفت بیرون طلا هامو در اوردم و موهامو باز کردم و شونه زدم خواستم لباسم رو در بیارم نتونستم دانیارو صدا زدم بیاد خیلی خجالت کشیدم ولی خب مجبور بودم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون در کمد رو باز کردم و یه وای گفتم چون فقط اسباب هارو اورده بودیم هیچ لباسی نداشتم تنها چیزی که بود یه لباس حریر گیپور سفید بود مجبور بودم همونو بپوشم
روی تخت دراز کشیدم و بعد چند ثانیه صدای در اومد
بهار :بیا تو
دانیار :قایم باشک بازی میکنی
بهار :اعع دانیار
دانیار :چیه خب اونجوری که زیر پتو قایم شدی انگار لولو میخواد بخورتت
دانیار پتو رو کنار زد و اومد پیشم خوابید
دانیار به سمتم اومد چشامو بستم که گرمی لباش رو روی لبام حس کردم
دستش رو دور کمر قرار داد قلقلکم شد خندیدم
بهار : نکن دانیار
دانیار ؛ وا من که هنوز کاری نکردم
از فکردی که کرده بود بلند زدم زیر خنده
بهار : عشقم منظورم اینه که دستت رو پهلو هام میزاری قلقلکم میشه
دانیار : اها ببخشید من ذهنم یکم منحرفه
بهار : بله بله قشنگ مشخصه
دانیار خودشو کشید به سمتم و من خودمو سپردم به اغوش مردی که الان دیگه هم جسمم هم روحمم مال او بود
************************************
چشامو باز کردم که خودمو گلوله شده تو بغل دانیار دیدم اروم پاشدم و راهمو به سمت حموم کج کردم از حموم که بیرون اومدم دانیار پاشد گفت میرم برات چیزی بیارم ضعف نکنی
دانیار از اتاق خارج شد چشامو بستم که گوشیم شروع کرد زنگ خوردن
به سختی خودمو جابجا کردم و تلفنم رو برداشم ...
دلارام بود
بهار : جانم گلم
+ سلام زن داداش خلم
بهار : خاعاک تو سرت که هنوز ادم نشدی
+ اینارو وللش خوبی؟
بهار : نه دارم میمیرم
+ عه پس خداروشکر از شرط راحت میشم
همون لحظه دانیار وارد شد ڪ گفتم
بهار : عه دانیار بیا ببین این خواهر خُلت چی میگه
دانیار: خواهر گلم چی میگی؟؟
+ هیچی میگه دارم میمرم من میگم میمیری از شرط راحت میشم
دانیار : عه خدانکنه عشقم بمیره
+ سس ماس |:
بهار : مرگ
+ بخوری
دانیار : عه ول کنید بهار بیا دمنوشت بخور
+ داداشی من برم اماده بشم دارم میام اون جا
بهار : تو غلط میکنی توله مگه خودت خونه زندگی نداری
+ به توچه خونه داداشمه بعدم بیشعور میخوام واسه خود خرت کاچی بیارم
بهار : عه خب پس بیا ، فقط میای واسم لباس بیار این جا هیچی ندارم
+ باشه خدافرز
بهار : خدافرز
#پارت_بیست_هفتم
*بهار*
از داخل سالن رفتم تو اتاق روی صندلی میزم نشستم گردنبندمو در اوردم گذاشتم روی میز سرگرم تماشا کردن خودم بودم که دستی روی شونه هام گذاشته شد
دانیار : عروس خانم
بهار : لوس نشو
دانیار :چش من میرم بیرون لباس هاتو عوض کن
بهار :باشه نفس
دانیار رفت بیرون طلا هامو در اوردم و موهامو باز کردم و شونه زدم خواستم لباسم رو در بیارم نتونستم دانیارو صدا زدم بیاد خیلی خجالت کشیدم ولی خب مجبور بودم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون در کمد رو باز کردم و یه وای گفتم چون فقط اسباب هارو اورده بودیم هیچ لباسی نداشتم تنها چیزی که بود یه لباس حریر گیپور سفید بود مجبور بودم همونو بپوشم
روی تخت دراز کشیدم و بعد چند ثانیه صدای در اومد
بهار :بیا تو
دانیار :قایم باشک بازی میکنی
بهار :اعع دانیار
دانیار :چیه خب اونجوری که زیر پتو قایم شدی انگار لولو میخواد بخورتت
دانیار پتو رو کنار زد و اومد پیشم خوابید
دانیار به سمتم اومد چشامو بستم که گرمی لباش رو روی لبام حس کردم
دستش رو دور کمر قرار داد قلقلکم شد خندیدم
بهار : نکن دانیار
دانیار ؛ وا من که هنوز کاری نکردم
از فکردی که کرده بود بلند زدم زیر خنده
بهار : عشقم منظورم اینه که دستت رو پهلو هام میزاری قلقلکم میشه
دانیار : اها ببخشید من ذهنم یکم منحرفه
بهار : بله بله قشنگ مشخصه
دانیار خودشو کشید به سمتم و من خودمو سپردم به اغوش مردی که الان دیگه هم جسمم هم روحمم مال او بود
************************************
چشامو باز کردم که خودمو گلوله شده تو بغل دانیار دیدم اروم پاشدم و راهمو به سمت حموم کج کردم از حموم که بیرون اومدم دانیار پاشد گفت میرم برات چیزی بیارم ضعف نکنی
دانیار از اتاق خارج شد چشامو بستم که گوشیم شروع کرد زنگ خوردن
به سختی خودمو جابجا کردم و تلفنم رو برداشم ...
دلارام بود
بهار : جانم گلم
+ سلام زن داداش خلم
بهار : خاعاک تو سرت که هنوز ادم نشدی
+ اینارو وللش خوبی؟
بهار : نه دارم میمیرم
+ عه پس خداروشکر از شرط راحت میشم
همون لحظه دانیار وارد شد ڪ گفتم
بهار : عه دانیار بیا ببین این خواهر خُلت چی میگه
دانیار: خواهر گلم چی میگی؟؟
+ هیچی میگه دارم میمرم من میگم میمیری از شرط راحت میشم
دانیار : عه خدانکنه عشقم بمیره
+ سس ماس |:
بهار : مرگ
+ بخوری
دانیار : عه ول کنید بهار بیا دمنوشت بخور
+ داداشی من برم اماده بشم دارم میام اون جا
بهار : تو غلط میکنی توله مگه خودت خونه زندگی نداری
+ به توچه خونه داداشمه بعدم بیشعور میخوام واسه خود خرت کاچی بیارم
بهار : عه خب پس بیا ، فقط میای واسم لباس بیار این جا هیچی ندارم
+ باشه خدافرز
بهار : خدافرز
۸.۹k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.