رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_بیست_هشتم
*دلارام*
بالاخره روزی که ازش متنفرم دسیده بود با اشک به دانیار نگاه کردم رومو چرخوندم به سمت مهرداد و گفتم
+ عمو دانیار مجبوره بره شما دیگه واسه چی میخواین برین اصلا مگه تو نباید بری شیفت ماهان تو چی مگه نباید بری مطب؟
اخه کجا میخواین برین همتون
ارش: دلارام جان عزیزم نمیخوایم که بریم سفر قند هار میریم دانیار جاگیر شد برمیگردیم
+ مگه دانیار بچه است که همتون لشکر کشی کردین ببرینش ما اینجا نباید مردی داشته باشیم
مهرداد: عزیزم بابات کع هست
+ مهرداد توهم شعر میگی ها بابا کی خونه است همش بیمارستانه
حداقل یکیتون بمونید
دانیار به سمتم اومد تو بغلم کشید و بوسه ای رو گونه زد و گفت
دانیار : خواهری اروم باش بچه ها زود برمیگردن
از بغلش ببرون اومدم به سمت مهرداد رفتم سخت بغل کردم اغوش عمویی ڪ هامی تمام کارام بود مهرداد دستاشو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
مهرداد : نریز اشکاتو قشنگم زود میایم گریه نکن دردت تو جونم
بوسیدمش از بغلش بیرون اومدم و به سمت ماهان رفتم تو اغوش گرم ماهان پنهان شدم و گفتم
+خیلی بیمعرفتی ڪ داری میری
ماهان : دور سرت بگردم زود میام
ماهانو بوسیدم و روبروی ارش قرار گرفتم که ناگهان کشیده شدم تو بغلش چشام از حدقه بیرون زد خندید و گفت به خدا برادرانه بود با حرفش خندیدم گفتم
+ ارش
ارش : جان
+ مگه نگفتی بعد دانیار من پشتتم پس چرا نیستی چرا حالا که دانیار داره میره تو نمیمونی پیشم
ارش : گلم بیتاب چی هستی زود میایم به یه هفته نرسیده برمیگردیم
چشامو بستم و اشکام رو گونه هام روان شد
از بغلش بیرون اومدم به سمت پوریا ، پویا رفتم
+ اخه توله تو کجا میخوای بری مگه دانشگاه نداری خیر سرت
پویا : همش یک هفته است دلارام زود میایم
+ مرگو زود میایم همتون فقط همینو بلدین زود میایم نمیخوام بیاین من میگم الا بمونید حداقل یکی تون بمونید
پوریا: شرمنده
سرمو پایین انداختم و به سمت بهار رفتم کشیدم به اغوش رفیقی که الا داشتم داداشمو بهش میسپاردم
+ خواهری داداشمو اول به خدا بعد به تو سپردم مواظبش باش
بهار : چشم عزیزم انقدر نگران نباش
بوسیدمش وگفتم
+مواظب خودتم باش ایشالله وقتی که برمیگردین عمه شده باشم
بهار : چشششش
+ خاعاک تو سر بیحیات
بهار : خخخخخ
از بغلش بیرون و به سمت داداشم رفتم بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش دانیارم دستاشو دورم حلقه کرد قطره های اشکم پیراهنشو خیس میکردم
و قطره های اشک اون لباس منو
دانیار : دور اشکات بگردم نریز مراواریدارو نریز که شیشه عمرم به اشکات بنده نریز نفسم نریز از بغلش بیرون اومدم اشکاشو پاک کردم و اونم اشکای منو پاک کرد بوسه ای رو پیشونیم کاشت
#پارت_بیست_هشتم
*دلارام*
بالاخره روزی که ازش متنفرم دسیده بود با اشک به دانیار نگاه کردم رومو چرخوندم به سمت مهرداد و گفتم
+ عمو دانیار مجبوره بره شما دیگه واسه چی میخواین برین اصلا مگه تو نباید بری شیفت ماهان تو چی مگه نباید بری مطب؟
اخه کجا میخواین برین همتون
ارش: دلارام جان عزیزم نمیخوایم که بریم سفر قند هار میریم دانیار جاگیر شد برمیگردیم
+ مگه دانیار بچه است که همتون لشکر کشی کردین ببرینش ما اینجا نباید مردی داشته باشیم
مهرداد: عزیزم بابات کع هست
+ مهرداد توهم شعر میگی ها بابا کی خونه است همش بیمارستانه
حداقل یکیتون بمونید
دانیار به سمتم اومد تو بغلم کشید و بوسه ای رو گونه زد و گفت
دانیار : خواهری اروم باش بچه ها زود برمیگردن
از بغلش ببرون اومدم به سمت مهرداد رفتم سخت بغل کردم اغوش عمویی ڪ هامی تمام کارام بود مهرداد دستاشو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
مهرداد : نریز اشکاتو قشنگم زود میایم گریه نکن دردت تو جونم
بوسیدمش از بغلش بیرون اومدم و به سمت ماهان رفتم تو اغوش گرم ماهان پنهان شدم و گفتم
+خیلی بیمعرفتی ڪ داری میری
ماهان : دور سرت بگردم زود میام
ماهانو بوسیدم و روبروی ارش قرار گرفتم که ناگهان کشیده شدم تو بغلش چشام از حدقه بیرون زد خندید و گفت به خدا برادرانه بود با حرفش خندیدم گفتم
+ ارش
ارش : جان
+ مگه نگفتی بعد دانیار من پشتتم پس چرا نیستی چرا حالا که دانیار داره میره تو نمیمونی پیشم
ارش : گلم بیتاب چی هستی زود میایم به یه هفته نرسیده برمیگردیم
چشامو بستم و اشکام رو گونه هام روان شد
از بغلش بیرون اومدم به سمت پوریا ، پویا رفتم
+ اخه توله تو کجا میخوای بری مگه دانشگاه نداری خیر سرت
پویا : همش یک هفته است دلارام زود میایم
+ مرگو زود میایم همتون فقط همینو بلدین زود میایم نمیخوام بیاین من میگم الا بمونید حداقل یکی تون بمونید
پوریا: شرمنده
سرمو پایین انداختم و به سمت بهار رفتم کشیدم به اغوش رفیقی که الا داشتم داداشمو بهش میسپاردم
+ خواهری داداشمو اول به خدا بعد به تو سپردم مواظبش باش
بهار : چشم عزیزم انقدر نگران نباش
بوسیدمش وگفتم
+مواظب خودتم باش ایشالله وقتی که برمیگردین عمه شده باشم
بهار : چشششش
+ خاعاک تو سر بیحیات
بهار : خخخخخ
از بغلش بیرون و به سمت داداشم رفتم بغلش کردم و محکم به خودم فشردمش دانیارم دستاشو دورم حلقه کرد قطره های اشکم پیراهنشو خیس میکردم
و قطره های اشک اون لباس منو
دانیار : دور اشکات بگردم نریز مراواریدارو نریز که شیشه عمرم به اشکات بنده نریز نفسم نریز از بغلش بیرون اومدم اشکاشو پاک کردم و اونم اشکای منو پاک کرد بوسه ای رو پیشونیم کاشت
۵.۸k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.