پارت ۶۵
#پارت_۶۵
کیان
دلم میخاست با همین دستام خفش کنم.مرتیکه ی کثافت...چطور جرعت کرد این کارو بکنه؟...تمام عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کردم.انقد که صدای آیدا رو نمیشنیدم.ترسیده بود.یهو جیغی کشید که به خودم اومدم و زدم رو ترمز.من چون کمر بند داشتم چیزیم نشد ولی آیدا...خدای من...اسمشو فریاد میزدم ولی جوابی نمیداد.خون بود که از پیشونیش روون شده بود.چیکار کنم؟چه غلطی کردم خدایا نکنه بلایی سرش بیاد...
سریع دوباره راه افتادمو خودمو به اولین بیمارستان رسوندم.یکی از پرسنل با روپوش سفید توی خیاط بیمارستان بود که صداش زدم و ازش کمک خواستم.
_بیمارو حرکت ندین...
بعدش با داد رو به شخصی ادامه داد
_زود باش یه برانکارد بیار...سریع
نفسم بالا نمیومد اگه بلایی سرش میومد هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.توی راهروی بیمارستان هولش میدادنو به سمت اتاقی میبردنش.دست دکترو گرفتم تا ایستاد
_دکتر حالش خوب میشه؟
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
چی میگفتم؟
_من...برادرشم
_لطفا به خانودتون اطلاع بدین تا فرم رضایت بیمار رو پر کنن...پدرشون میتونن بیان؟
_عاام...پدر که...ایشون کسی رو ندارن...من میتونم فرم رو پر کنم؟
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت
_فقط سریع تر...بیمار تو شرایط بدی قرار داره
بعد سریع با قدم های بلند به سمتی رفت که آیدا رو بردن داخلش...دستام میلرزید.یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چشمامو بستم و ازته دل از خدا خواستم حالش خوب شه.با هر زحمتی که بود فرم رو پر کردم و اماده شدن تا ببرنش اتاق عمل.نمیتونستم به خانواده نوری چیزی بگم.هم روم نمیشد.هم میترسیدم که چطوری بهشون بگم.
روی صندلی نشسته بودمو پاهامو تندتند تکون میدادم.خم شده بودمو دستامو دوطرف سرم گذاشته بودم.نمیدونم چند ساعت گذشت که تخت آیدا رو از اتاق بیرون آوردن.سرشو بسته بودن.چشماش بسته بود.سریع به سمت دکتر دویدم و با نفس نفس ازش پرسیدم
_دکتر..چیشد؟حالش چطوره؟
کیان
دلم میخاست با همین دستام خفش کنم.مرتیکه ی کثافت...چطور جرعت کرد این کارو بکنه؟...تمام عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کردم.انقد که صدای آیدا رو نمیشنیدم.ترسیده بود.یهو جیغی کشید که به خودم اومدم و زدم رو ترمز.من چون کمر بند داشتم چیزیم نشد ولی آیدا...خدای من...اسمشو فریاد میزدم ولی جوابی نمیداد.خون بود که از پیشونیش روون شده بود.چیکار کنم؟چه غلطی کردم خدایا نکنه بلایی سرش بیاد...
سریع دوباره راه افتادمو خودمو به اولین بیمارستان رسوندم.یکی از پرسنل با روپوش سفید توی خیاط بیمارستان بود که صداش زدم و ازش کمک خواستم.
_بیمارو حرکت ندین...
بعدش با داد رو به شخصی ادامه داد
_زود باش یه برانکارد بیار...سریع
نفسم بالا نمیومد اگه بلایی سرش میومد هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.توی راهروی بیمارستان هولش میدادنو به سمت اتاقی میبردنش.دست دکترو گرفتم تا ایستاد
_دکتر حالش خوب میشه؟
_شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
چی میگفتم؟
_من...برادرشم
_لطفا به خانودتون اطلاع بدین تا فرم رضایت بیمار رو پر کنن...پدرشون میتونن بیان؟
_عاام...پدر که...ایشون کسی رو ندارن...من میتونم فرم رو پر کنم؟
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت
_فقط سریع تر...بیمار تو شرایط بدی قرار داره
بعد سریع با قدم های بلند به سمتی رفت که آیدا رو بردن داخلش...دستام میلرزید.یه دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چشمامو بستم و ازته دل از خدا خواستم حالش خوب شه.با هر زحمتی که بود فرم رو پر کردم و اماده شدن تا ببرنش اتاق عمل.نمیتونستم به خانواده نوری چیزی بگم.هم روم نمیشد.هم میترسیدم که چطوری بهشون بگم.
روی صندلی نشسته بودمو پاهامو تندتند تکون میدادم.خم شده بودمو دستامو دوطرف سرم گذاشته بودم.نمیدونم چند ساعت گذشت که تخت آیدا رو از اتاق بیرون آوردن.سرشو بسته بودن.چشماش بسته بود.سریع به سمت دکتر دویدم و با نفس نفس ازش پرسیدم
_دکتر..چیشد؟حالش چطوره؟
۱.۶k
۲۵ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.