پارت ۶۴
#پارت_۶۴
کمی بعد همون مرد با سینی ای اومد و چهار جام با نوشیدنی سرخ رنگ آورد و روبروی هر کودوم از ما یکی گذاشت.اخ جون شربت البالو.آقای ناظری کم کم از جامش میخورد.آقای نوری لب نزد.جامو برداشتم تا یکم ازون شربت خوش رنگ بخورم.کیان سرشو نزدیک سرم آورد و یواش گفت
_آیدا...چیکار میکنی؟میدونی اون چیه؟
یهو توی مغزم یه چراغ روشن شد.سریع جامو سر جاش گذاشتم و با اخم های روی پیشونیم سرمو انداختم پایین.چقدر این آدم به نظرم با همزاد زمینیش متفاوت بود.
بعد از صحبتایی که بیشتر بین آقای نوری و ناظری رد و بدل شد کیان عزم رفتن کرد!خیلی دوس داشتم ازون جمع خارج شم.قبل ازینکه بلند شه زیر گوشش گفتم
_میشه منم بیام؟
سرشو به نشانه ی موافقت تکون داد و از جاش بلند شد
_خب آقای ناظری...خوشحال شدم از دیدنتون...آقای نوری با اجازه
_کجا پسرم؟هنوز که خیلی زوده
_کاری برام پیش اومد وگرنه...
رو به ناظری ادامه داد
_دوست داشتم بمونم
اما اون حتی نگاهشم نکرد.اقای نوری بلند شد و باهاش دست داد.منم صندلی رو کشیدم عقب و خواستم برم.
_اگه میشه منم با ایشون برم خونه.خیلی سرم درد میکنه
ناظری از جاش بلند شد و ابراز نگرانی کرد
_اگه حالت بده میخای...
کیان حرفشو قطع کرد
_نه من ایشونو میرسونم خونه حالشون بهتر میشه
_هر جور راحتید
_پس دخترم مواظب خودت باش رسیدی خبر بده
_چشم،با اجازه
خلاصه با هر بدبختی ای بود زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم.کیان عصبانی و با سرعت میروند.خیلی دوس داشتم ببینم چشه!
با من من پرسیدم
_کیان...تو...حالت خوبه؟
جوابی نداد و سرعتشو بیشتر کرد
_کیان یواشتر برو
سرعت بیشتر....سرعت بیشتر...جنون گرفته بود انگار دیگه مسیرو نمیدیدم.جیغ کشیدم
_کیان یواشتر برو دیوونه...
یه دفه انگار به خودش اومد،سرعت کم شد که چون کمر بند نبسته بودم با سر رفتم تو شیشه ی روبروم.اخ سرم...فقط حس کردم که مایعی روی پوست سرم روون شد و صدای گنگ کیان که پشت سرهم اسممو با داد تکرار میکرد...دیگه بقیش سیاهی مطلق بود و یه خواب آروم...
کمی بعد همون مرد با سینی ای اومد و چهار جام با نوشیدنی سرخ رنگ آورد و روبروی هر کودوم از ما یکی گذاشت.اخ جون شربت البالو.آقای ناظری کم کم از جامش میخورد.آقای نوری لب نزد.جامو برداشتم تا یکم ازون شربت خوش رنگ بخورم.کیان سرشو نزدیک سرم آورد و یواش گفت
_آیدا...چیکار میکنی؟میدونی اون چیه؟
یهو توی مغزم یه چراغ روشن شد.سریع جامو سر جاش گذاشتم و با اخم های روی پیشونیم سرمو انداختم پایین.چقدر این آدم به نظرم با همزاد زمینیش متفاوت بود.
بعد از صحبتایی که بیشتر بین آقای نوری و ناظری رد و بدل شد کیان عزم رفتن کرد!خیلی دوس داشتم ازون جمع خارج شم.قبل ازینکه بلند شه زیر گوشش گفتم
_میشه منم بیام؟
سرشو به نشانه ی موافقت تکون داد و از جاش بلند شد
_خب آقای ناظری...خوشحال شدم از دیدنتون...آقای نوری با اجازه
_کجا پسرم؟هنوز که خیلی زوده
_کاری برام پیش اومد وگرنه...
رو به ناظری ادامه داد
_دوست داشتم بمونم
اما اون حتی نگاهشم نکرد.اقای نوری بلند شد و باهاش دست داد.منم صندلی رو کشیدم عقب و خواستم برم.
_اگه میشه منم با ایشون برم خونه.خیلی سرم درد میکنه
ناظری از جاش بلند شد و ابراز نگرانی کرد
_اگه حالت بده میخای...
کیان حرفشو قطع کرد
_نه من ایشونو میرسونم خونه حالشون بهتر میشه
_هر جور راحتید
_پس دخترم مواظب خودت باش رسیدی خبر بده
_چشم،با اجازه
خلاصه با هر بدبختی ای بود زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم.کیان عصبانی و با سرعت میروند.خیلی دوس داشتم ببینم چشه!
با من من پرسیدم
_کیان...تو...حالت خوبه؟
جوابی نداد و سرعتشو بیشتر کرد
_کیان یواشتر برو
سرعت بیشتر....سرعت بیشتر...جنون گرفته بود انگار دیگه مسیرو نمیدیدم.جیغ کشیدم
_کیان یواشتر برو دیوونه...
یه دفه انگار به خودش اومد،سرعت کم شد که چون کمر بند نبسته بودم با سر رفتم تو شیشه ی روبروم.اخ سرم...فقط حس کردم که مایعی روی پوست سرم روون شد و صدای گنگ کیان که پشت سرهم اسممو با داد تکرار میکرد...دیگه بقیش سیاهی مطلق بود و یه خواب آروم...
۱.۸k
۲۵ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.