بوی سیگار شدیدی آمد

بوی سیگار شدیدی آمد...
با خودم میگویم
نکند باز پدر غمگین است؟!؟
نکند باز دلش...؟!؟؟
پله ها را دو به یک طی کردم تا رسیدم بر بام
پدرم را دیدم
زیر آوار غرورش مدفون... زیر لب زمزمه داشت
که خدا عدل کجاست؟
که چرا مزه فقر وسط سفره ماست؟!؟
و چراها و چراهای دگر...
دل من هم لرزید مثل زانوی پدر
دیدن این صحنه آن چنان دشوار بود
که مرا شاعر کرد.
دیدگاه ها (۴)

در دل تنهای باران،من صدایت می کنمبر عبور دیدگانت،جان فدایت م...

چقدر شعر بگویم برای چشمانت؟چگونه اشک بریزم بدون دستانت؟چقدر ...

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،بیدارم؛گاهگاهی ...

تازه فهمیدم که با مردم..... مدارا مشکل است.!!!!!!زندگی کردن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط