وارث (پارت۵)
وارث (پارت۵)
همینجوری که داشتم با بچم حرف میزدم نامجون گفت: مامانت کورخونده عمرا بزارم از پیشم برین میخوام منتظر بمونم تا زود تر به دنیا بیای ببینی چه مامان حسودی داری بعدش خندید گفتم: چی خنده داره بگو ماهم بخندیم نامجون گفت: به ذهن خودت نرسید من چطور وقت کردم دوست دختر داشته باشم وقتی یک ماهه کامل کارم شده بود دنبال تو گشتن تازه من فقط توی دنیا عاشق یک نفرم اونم تویی گفتم: زیاد تلاش نکن اصلا رمانتیک نیستی گفت: تلاشمو میکنم باشم نفهمیدم چی شد ولی یهو انگار یه چیزی با کمر نامجون برخورد کرد و ازش خون امد دیدم جین وو دم در اتاق واستاده بود و یه تفنگ دستش بود گفتم: چیکار کردی دیوانه شدی گفت :اره من دیوانه توشدم ا/ت من عاشقت بودم و هستم دیگه نمیزارم ماله کسی به جز من باشی من گوشیمو برداشتم زنگ زدم به آمبولانس جین وو دستامو محکم گرفت و منو برد
*ازدید نامجون*
چشماموباز کردم توی بیمارستان بودم چیز زیادی یادم نمیآمد صبر کن اون جین وو عوضی ا/ت رو برد خواستم پاشم ولی نتونستم چون درد داشتم یکی از افرادی رو صدا زدم بهش گفتم: ا/ت کجاست گفت :آقای جین وو میخواستن ایشونو ببرن ولی خانم ا/ت یهو از هوش رفتن و آقای جین وو فرار کردن و خانم ا/ت توی همین بیمارستان هستن گفتم :حالش خوبه بلایی سرش نیامده نه آقا هم خانم خوبن هم بچه یهو در باشد باز شد ا/ت امد داخل سریع امد کنار من گفت: حالت خوبه گفتم: تورو که دیدم خوب شدم گفت: بازم سعی کردی رمانتیک باشی گفتم :خوب نبود میخوای رمانتیک تر باشم گفت: چرا خوب بود تبریک میگم موفق شدی
خداروشکر حال نامجون خوب بود بهش گفتم: من باید برم عمارت میخوام با پدر بزرگم حرف بزنم نامجون گفت: راجب چی گفتم: میخوام من بعد برادرم رئیس مافیا باشم هر چند هنوز خیلی مونده فردا قراره پدرم رئیس مافیا بشه و پدر بزرگمم برای مدت زیادی میره خارج از کشور تا استراحت کنه پس میرن تا ازش خداحافظی کنم نامجون گفت: وای تو واقعا دختر عجیبی هستی اون میخواست بکشتت ولی هنوزم میخوای بری باهاش خداحافظی کنی گفتم: اشکال نداره به هر حال پدر بزرگمه گفت:باشه برو ولی زود برگرد حواست به خودت باشه
همینجوری که داشتم با بچم حرف میزدم نامجون گفت: مامانت کورخونده عمرا بزارم از پیشم برین میخوام منتظر بمونم تا زود تر به دنیا بیای ببینی چه مامان حسودی داری بعدش خندید گفتم: چی خنده داره بگو ماهم بخندیم نامجون گفت: به ذهن خودت نرسید من چطور وقت کردم دوست دختر داشته باشم وقتی یک ماهه کامل کارم شده بود دنبال تو گشتن تازه من فقط توی دنیا عاشق یک نفرم اونم تویی گفتم: زیاد تلاش نکن اصلا رمانتیک نیستی گفت: تلاشمو میکنم باشم نفهمیدم چی شد ولی یهو انگار یه چیزی با کمر نامجون برخورد کرد و ازش خون امد دیدم جین وو دم در اتاق واستاده بود و یه تفنگ دستش بود گفتم: چیکار کردی دیوانه شدی گفت :اره من دیوانه توشدم ا/ت من عاشقت بودم و هستم دیگه نمیزارم ماله کسی به جز من باشی من گوشیمو برداشتم زنگ زدم به آمبولانس جین وو دستامو محکم گرفت و منو برد
*ازدید نامجون*
چشماموباز کردم توی بیمارستان بودم چیز زیادی یادم نمیآمد صبر کن اون جین وو عوضی ا/ت رو برد خواستم پاشم ولی نتونستم چون درد داشتم یکی از افرادی رو صدا زدم بهش گفتم: ا/ت کجاست گفت :آقای جین وو میخواستن ایشونو ببرن ولی خانم ا/ت یهو از هوش رفتن و آقای جین وو فرار کردن و خانم ا/ت توی همین بیمارستان هستن گفتم :حالش خوبه بلایی سرش نیامده نه آقا هم خانم خوبن هم بچه یهو در باشد باز شد ا/ت امد داخل سریع امد کنار من گفت: حالت خوبه گفتم: تورو که دیدم خوب شدم گفت: بازم سعی کردی رمانتیک باشی گفتم :خوب نبود میخوای رمانتیک تر باشم گفت: چرا خوب بود تبریک میگم موفق شدی
خداروشکر حال نامجون خوب بود بهش گفتم: من باید برم عمارت میخوام با پدر بزرگم حرف بزنم نامجون گفت: راجب چی گفتم: میخوام من بعد برادرم رئیس مافیا باشم هر چند هنوز خیلی مونده فردا قراره پدرم رئیس مافیا بشه و پدر بزرگمم برای مدت زیادی میره خارج از کشور تا استراحت کنه پس میرن تا ازش خداحافظی کنم نامجون گفت: وای تو واقعا دختر عجیبی هستی اون میخواست بکشتت ولی هنوزم میخوای بری باهاش خداحافظی کنی گفتم: اشکال نداره به هر حال پدر بزرگمه گفت:باشه برو ولی زود برگرد حواست به خودت باشه
۳۰۹.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.