وارث (پارت۷)
وارث (پارت۷)
میدونین چیه اون روز برای اولین بار حس کردم یکیو دارم که بهم اهمیت میده داشتن خانواده چه فایده ای داره وقتی حتی بهت اهمیت نمیدن پدربزرگ من از شما بیشتر از همه دلخورم شما میخواستین منو بکشین ای کاش اون روز نامجون نجاتم نمیداد تا میمردم خوشحالم که فامیل خواندان پارک روی بچم گذاشته نمیشه و منم از روزی که عروسی کردم دیگه پارک ا/ت نیستم من الان کیم ا/ت هستم فکر کردین وقتی بزرگ شدم یادم میره که جیمین داداش واقعیت نیبت و فقط واسه اینکه جین وو اول رئیس مافیا نشه جیمینو به سرپرستی گرفتین بعد از زدن تمام این حرف ها رفتم بیرون از عمارت و درو محکم بستم سوار ماشین شدم راننده منو برد عمارت خواندان کیم
(۸ماه بعد)
نامجون پاش رو روی پدال فشار میداد ا/ت هم هی آخ و اوخ میکرد رسیدن بیمارستان پرستارا ا/ت رو بردن نامجون نشسته بود روی صندلی که صدای گریه بچه به گوشش خورد
(۱ ساعت بعد )
ا/ت کم کم چشماشو باز کرد و با بچه ای که توی بغل نامجون بود مواجه شد یه پسر کوچولو ناز بچه رو از نامجون گرفت و بوسه ای به سرش زد
(۶ سال بعد)
من و سه بیم (پسر ا/ت و نامجون)مثل همیشه داشتیم دور تا دور عمارت رو میدویدیم نامجون بیرون بود و هر وقت خونه نبود من و سه بیم باهم بدو بدو میکردیم چون نامجون اگه ببینه ما داریم این کارو انجام میدیم تنبیهمون میکنه ولی ما بازم آدم نمیشیم داشتیم میدویدیم که نامجون امد ولی ما حواسمون نبود نامجون داشت به ما نگاه میکرد که من حالم بد شد و افتادم نامجون دوید امد پیشم اما حالم بد بود نتونستم بهش سلام کنم منو برد بیمارستان وای خدا بازم بار دارم یه خوانواده چهار نفری تشکیل میدیم
پایان
میدونین چیه اون روز برای اولین بار حس کردم یکیو دارم که بهم اهمیت میده داشتن خانواده چه فایده ای داره وقتی حتی بهت اهمیت نمیدن پدربزرگ من از شما بیشتر از همه دلخورم شما میخواستین منو بکشین ای کاش اون روز نامجون نجاتم نمیداد تا میمردم خوشحالم که فامیل خواندان پارک روی بچم گذاشته نمیشه و منم از روزی که عروسی کردم دیگه پارک ا/ت نیستم من الان کیم ا/ت هستم فکر کردین وقتی بزرگ شدم یادم میره که جیمین داداش واقعیت نیبت و فقط واسه اینکه جین وو اول رئیس مافیا نشه جیمینو به سرپرستی گرفتین بعد از زدن تمام این حرف ها رفتم بیرون از عمارت و درو محکم بستم سوار ماشین شدم راننده منو برد عمارت خواندان کیم
(۸ماه بعد)
نامجون پاش رو روی پدال فشار میداد ا/ت هم هی آخ و اوخ میکرد رسیدن بیمارستان پرستارا ا/ت رو بردن نامجون نشسته بود روی صندلی که صدای گریه بچه به گوشش خورد
(۱ ساعت بعد )
ا/ت کم کم چشماشو باز کرد و با بچه ای که توی بغل نامجون بود مواجه شد یه پسر کوچولو ناز بچه رو از نامجون گرفت و بوسه ای به سرش زد
(۶ سال بعد)
من و سه بیم (پسر ا/ت و نامجون)مثل همیشه داشتیم دور تا دور عمارت رو میدویدیم نامجون بیرون بود و هر وقت خونه نبود من و سه بیم باهم بدو بدو میکردیم چون نامجون اگه ببینه ما داریم این کارو انجام میدیم تنبیهمون میکنه ولی ما بازم آدم نمیشیم داشتیم میدویدیم که نامجون امد ولی ما حواسمون نبود نامجون داشت به ما نگاه میکرد که من حالم بد شد و افتادم نامجون دوید امد پیشم اما حالم بد بود نتونستم بهش سلام کنم منو برد بیمارستان وای خدا بازم بار دارم یه خوانواده چهار نفری تشکیل میدیم
پایان
۳۰۵.۷k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.