خان زاده پارت301
#خان_زاده #پارت301
دستم و گرفت و بوسه ریزی روش نشوند.
_تقاصش و پس میده خانومم! یه بلایی سرش میارم که به گه خوردن بیوفته.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که رو کرد سمت اون دختره و گفت
_تو می تونی بری دیگه...بابت کمکتم ممنون.
دختره خواهش می کنمی زیر لب گفت و بعد از برداشتن کیفش بدون هیچ حرفی به سمت دره اتاق قدم برداشت و لحظه ای بعد صدای به هم خوردن دره خونه خبر از رفتنش داد.
با رفتنش؛ حرفی که می خواستم چند ثانیه پیش بزنم رو به زبون آوردم
_چرا این بازی و تمومش نمی کنی اهورا؟ چــ...
میون کلامم پرید و غرید
_همه چی تموم میشه اما فقط با مرگ سامان!
ترسیده نگاهش کردم که لبخند زورکی زد و خم شد و روی چشمام رو بوسید.
_تو نگران هیچی نباش عسلم...فردا تو و مونس میبرم یه جای امن.
پوزخند تلخی زدم.
حتما باید یه بلایی سره من بیاد تا اهورا باهام مهربون بشه و به فکرم بیوفته.
نگاهم و به چشماش دوختم و گفتم
_دلم می خواد بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم همه ی این اتفاقا یه کابوس وحشتناک بوده...بیدار بشم و ببینم شخصی به نام سامان و یا هلیا وجود نداره.
با حسرت بازدمش رو بیرون فرستاد و زمزمه کرد
_منم همین آرزو دارم.
_اگه تو بیخیال شون بشی این آرزو براورده میشه!
از کنارم بلند شد و در حالی که داشت عصبی به سمت کمد لباسای من می رفت گفت
_نمی تونم...نمی تونم بیخیال بشم و بگم به درک! یه سری اتفاقا افتاده که هنوزم برام قابل هضم نیست و دردناکه.
و بعد دره کمد لباسام رو باز کرد و لباس خواب قرمز رنگم رو بیرون آورد.
لباس خواب و به سمت بینیش برد و نفس عمیقی کشید و گفت
_مثلا بوی خیانتی که این لباس میده از همه چیز برام دردناک تره!
🍁 🍁 🍁 🍁
دستم و گرفت و بوسه ریزی روش نشوند.
_تقاصش و پس میده خانومم! یه بلایی سرش میارم که به گه خوردن بیوفته.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که رو کرد سمت اون دختره و گفت
_تو می تونی بری دیگه...بابت کمکتم ممنون.
دختره خواهش می کنمی زیر لب گفت و بعد از برداشتن کیفش بدون هیچ حرفی به سمت دره اتاق قدم برداشت و لحظه ای بعد صدای به هم خوردن دره خونه خبر از رفتنش داد.
با رفتنش؛ حرفی که می خواستم چند ثانیه پیش بزنم رو به زبون آوردم
_چرا این بازی و تمومش نمی کنی اهورا؟ چــ...
میون کلامم پرید و غرید
_همه چی تموم میشه اما فقط با مرگ سامان!
ترسیده نگاهش کردم که لبخند زورکی زد و خم شد و روی چشمام رو بوسید.
_تو نگران هیچی نباش عسلم...فردا تو و مونس میبرم یه جای امن.
پوزخند تلخی زدم.
حتما باید یه بلایی سره من بیاد تا اهورا باهام مهربون بشه و به فکرم بیوفته.
نگاهم و به چشماش دوختم و گفتم
_دلم می خواد بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم همه ی این اتفاقا یه کابوس وحشتناک بوده...بیدار بشم و ببینم شخصی به نام سامان و یا هلیا وجود نداره.
با حسرت بازدمش رو بیرون فرستاد و زمزمه کرد
_منم همین آرزو دارم.
_اگه تو بیخیال شون بشی این آرزو براورده میشه!
از کنارم بلند شد و در حالی که داشت عصبی به سمت کمد لباسای من می رفت گفت
_نمی تونم...نمی تونم بیخیال بشم و بگم به درک! یه سری اتفاقا افتاده که هنوزم برام قابل هضم نیست و دردناکه.
و بعد دره کمد لباسام رو باز کرد و لباس خواب قرمز رنگم رو بیرون آورد.
لباس خواب و به سمت بینیش برد و نفس عمیقی کشید و گفت
_مثلا بوی خیانتی که این لباس میده از همه چیز برام دردناک تره!
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۱.۴k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.