پارت101
#پارت101
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم.دستم رو گذاشتم رو پشتی صندلی و به آسمون نگاه کردم.
آسمونم مثل من دلش گرفته بود.انگار اونم هوای گریه داشت.
نمیدونم چرا یهویی انقدر حالم خراب شد.واقعا نمیدونم!...
درسته به مهسا وابسته بودم ولی هرچقدر هم که وابسته باشم،
دلیل نمیشه که حال و روزم این باشه.
من خودمم نمیدونم چه مرگمه!
نگاهمو از آسمون گرفتم و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم.
کاش میشد الان با یکی درد و دل میکردم.
یه نفر که منو زیاد نشناسه.یه نفر که شناختی از من نداشته باشه.
دلم میخواد با یه نفر صحبت کنم. نمیدونم!...
گوشی رو از توی جیبم در آوردم و رفتم تو لیست مخاطبین.
هی داشتم مخاطبینم رو چک میکردم که دستم رو اسم شقایق ثابت موند!
مردد به شماره اش نگاه کردم نمیدونستم که بهش زنگ بزنم یا نه!
تو یه تصمیم آنی تماس رو برقرار کردم.
بعد از چند دقیقه با صدایی که تقریبا میشه گفت گرفته اس جواب داد:
شقایق: الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:سلام!
تقریبا چند ثانیه ای هیچی نگفت،بعد جیغی کشید و گفت:
شقایق:وای باورم نمیشه که تو زنگ زدی!آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما با من تماس گرفتی؟!
چشمهامو بستم و گفتم:نمیدونم فقط یهویی شد خواستم بهت زنگ بزنم.همین
با لحن شیطونی گفت:یهویی بودنتم دوست دارم!...
یه لبخند زدم و گفتم:کجایی؟
شقایق:خونه ام.
حامد:میتونی بیای به آدرسی که بهت میدم؟
شقایق:آره آره چرا نتونم بیام؟معلومه که میام.
حامد:باشه پس آدرس رو برات اس میکنم.
شقایق:باشه فقط زود اس کن که من تا ده دقیقه تا پونزده دقیقه دیگه اونجام.
حامد:باش گوشی رو قطع کردم و آدرس پارک رو براش اس کردم.
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و بازهم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
تقریبا حدود پونزده دقیقه ای از وقتی که آدرس رو برای شقایق فرستاده بودم میگذشت.
با صدای ویبره ی موبایلم گوشی رو از توی جیبم در آوردم،شقایق بود.
تماس رو وصل کردم و جواب دادم:بله؟
شقایق:کجایی؟حامد من الان اون پارکی هستم که میگی.
یه نگاه به دور و اطرافم انداختم و گفتم: من پیشه اون دکه فلافل فروشی هستم.
شقایق:باشه باشه الان میام.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیبم.
بعد از دو دقیقه دیدم که از پشت دکه اومد اینور و داشت دنبالم میگشت.
دستم رو بلند کردم که نگاهش به سمتم چرخید و متقابلا دستش رو بلند کرد و با یه لبخند اومد پیشم.
به تیپش نگاه کردم؛یه کفش اسپرت مشکی پوشیده بود با یه شلوار مشکی و مانتوی بلند سفید.روسری سفید مشکی هم سرش کرده بود
واقعا میتونم بگم که مثل همیشه خوش پوش و خوش تیپ بود.
ولی نمیدونم چرا این دختر به دل من نمیشینه؟!
با خنده اومد کنارم ایستاد و گفت:به به آقا حامد!چه عجب یبار شما با ما تماس گرفتی!...
چشمهامو ریز کردم و گفتم:لوس نشو بچه بیا بشین اینجا!
بعدشم با دستم به کنارم اشاره کردم.
تند اومد کنارم نشست و شیطون گفت:
خب بگو ببینم چیکار داشتی که گفتی بیام اینجا؟!آفتاب از کدوم طرف در اومده؟
تو که اصلا نمیخواستی منو ببینی؟چیشد که گفتی بیام؟
نگاهش کردم و گفتم:آرومتر حرف بزن بچه جون!...
حالا خواستم ببینمت اگه دوست نداری میتونی بری!
تند گفت:نه!اصلا منظورم این نیست.به خودت نگیر.
من از خدامه فقط واسم تعجب آور بود.
آخه میدونی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:توروخدا آروم حوصله بحث و دعوا اینارو ندارم.
لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت: باشه.من حرفی نمیزنم.خب تو بگو.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چی بگم؟
دستشو زیر چونه اش زد و گفت:هرچی دوست داری!بگو ببینم چی میخواستی بگی؟
چند دقیقه ای سکوت کردم و بهش نگاه کردم و یدفعه گفتم:
یه سوال داشتم!...
گفت:چه سوالی؟بپرس.
گفتم:اگه یه نفر و دوست داشته باشی بعدش اون یه نفر ازت خواستگاری کنه بهش چه جوابی میدی؟
تک خنده ای کرد و گفت:کی ازت خواستگاری کرده؟!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:شوخی رو بزار کنار و جدی باش.جواب بده!
سرشو تکون داد:باشه باشه دوباره از اول سوالتو بپرس.
حامد:خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم.
فکر کن الان یه نفر و دوست داری.عشقت دست تورو میگیره میبره یه پارک،
اونجا علاقه اشو بهت ابراز میکنه.
بعد از این که علاقه اشو بهت ابراز کرد ازت خواستگاری میکنه.
تو اونموقع چه عکس العملی نشون میدی؟
متفکر به آسمون نگاه کرد و بعد گفت: خب اون لحظه واقعا شوکه میشم و هنگ میکنم.
چون برای یه دختر شنیدن این حرفها از زبون عشقش باعث میشه بره تو شوک و هنگ کنه!...
اما خب بعدش خوشحال میشه،یه حس شیرین بهش دست میده.
مطمئن باش اگه واقعا از ته دلم اون یه نفر رو دوست داشته باشم هیچوقت بهش جواب رد نمیدم.
با تعجب گفتم:هیچوقت بهش جواب رد نمیدی؟!
سرشو تکون داد و گفت:آره هیچوقت بهش جواب رد نمیدم چون مطمئنم نه من بلکه هر دختری آرزشو داره که عشقش ازش
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم.دستم رو گذاشتم رو پشتی صندلی و به آسمون نگاه کردم.
آسمونم مثل من دلش گرفته بود.انگار اونم هوای گریه داشت.
نمیدونم چرا یهویی انقدر حالم خراب شد.واقعا نمیدونم!...
درسته به مهسا وابسته بودم ولی هرچقدر هم که وابسته باشم،
دلیل نمیشه که حال و روزم این باشه.
من خودمم نمیدونم چه مرگمه!
نگاهمو از آسمون گرفتم و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم.
کاش میشد الان با یکی درد و دل میکردم.
یه نفر که منو زیاد نشناسه.یه نفر که شناختی از من نداشته باشه.
دلم میخواد با یه نفر صحبت کنم. نمیدونم!...
گوشی رو از توی جیبم در آوردم و رفتم تو لیست مخاطبین.
هی داشتم مخاطبینم رو چک میکردم که دستم رو اسم شقایق ثابت موند!
مردد به شماره اش نگاه کردم نمیدونستم که بهش زنگ بزنم یا نه!
تو یه تصمیم آنی تماس رو برقرار کردم.
بعد از چند دقیقه با صدایی که تقریبا میشه گفت گرفته اس جواب داد:
شقایق: الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:سلام!
تقریبا چند ثانیه ای هیچی نگفت،بعد جیغی کشید و گفت:
شقایق:وای باورم نمیشه که تو زنگ زدی!آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما با من تماس گرفتی؟!
چشمهامو بستم و گفتم:نمیدونم فقط یهویی شد خواستم بهت زنگ بزنم.همین
با لحن شیطونی گفت:یهویی بودنتم دوست دارم!...
یه لبخند زدم و گفتم:کجایی؟
شقایق:خونه ام.
حامد:میتونی بیای به آدرسی که بهت میدم؟
شقایق:آره آره چرا نتونم بیام؟معلومه که میام.
حامد:باشه پس آدرس رو برات اس میکنم.
شقایق:باشه فقط زود اس کن که من تا ده دقیقه تا پونزده دقیقه دیگه اونجام.
حامد:باش گوشی رو قطع کردم و آدرس پارک رو براش اس کردم.
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و بازهم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
تقریبا حدود پونزده دقیقه ای از وقتی که آدرس رو برای شقایق فرستاده بودم میگذشت.
با صدای ویبره ی موبایلم گوشی رو از توی جیبم در آوردم،شقایق بود.
تماس رو وصل کردم و جواب دادم:بله؟
شقایق:کجایی؟حامد من الان اون پارکی هستم که میگی.
یه نگاه به دور و اطرافم انداختم و گفتم: من پیشه اون دکه فلافل فروشی هستم.
شقایق:باشه باشه الان میام.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیبم.
بعد از دو دقیقه دیدم که از پشت دکه اومد اینور و داشت دنبالم میگشت.
دستم رو بلند کردم که نگاهش به سمتم چرخید و متقابلا دستش رو بلند کرد و با یه لبخند اومد پیشم.
به تیپش نگاه کردم؛یه کفش اسپرت مشکی پوشیده بود با یه شلوار مشکی و مانتوی بلند سفید.روسری سفید مشکی هم سرش کرده بود
واقعا میتونم بگم که مثل همیشه خوش پوش و خوش تیپ بود.
ولی نمیدونم چرا این دختر به دل من نمیشینه؟!
با خنده اومد کنارم ایستاد و گفت:به به آقا حامد!چه عجب یبار شما با ما تماس گرفتی!...
چشمهامو ریز کردم و گفتم:لوس نشو بچه بیا بشین اینجا!
بعدشم با دستم به کنارم اشاره کردم.
تند اومد کنارم نشست و شیطون گفت:
خب بگو ببینم چیکار داشتی که گفتی بیام اینجا؟!آفتاب از کدوم طرف در اومده؟
تو که اصلا نمیخواستی منو ببینی؟چیشد که گفتی بیام؟
نگاهش کردم و گفتم:آرومتر حرف بزن بچه جون!...
حالا خواستم ببینمت اگه دوست نداری میتونی بری!
تند گفت:نه!اصلا منظورم این نیست.به خودت نگیر.
من از خدامه فقط واسم تعجب آور بود.
آخه میدونی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:توروخدا آروم حوصله بحث و دعوا اینارو ندارم.
لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت: باشه.من حرفی نمیزنم.خب تو بگو.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چی بگم؟
دستشو زیر چونه اش زد و گفت:هرچی دوست داری!بگو ببینم چی میخواستی بگی؟
چند دقیقه ای سکوت کردم و بهش نگاه کردم و یدفعه گفتم:
یه سوال داشتم!...
گفت:چه سوالی؟بپرس.
گفتم:اگه یه نفر و دوست داشته باشی بعدش اون یه نفر ازت خواستگاری کنه بهش چه جوابی میدی؟
تک خنده ای کرد و گفت:کی ازت خواستگاری کرده؟!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:شوخی رو بزار کنار و جدی باش.جواب بده!
سرشو تکون داد:باشه باشه دوباره از اول سوالتو بپرس.
حامد:خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم.
فکر کن الان یه نفر و دوست داری.عشقت دست تورو میگیره میبره یه پارک،
اونجا علاقه اشو بهت ابراز میکنه.
بعد از این که علاقه اشو بهت ابراز کرد ازت خواستگاری میکنه.
تو اونموقع چه عکس العملی نشون میدی؟
متفکر به آسمون نگاه کرد و بعد گفت: خب اون لحظه واقعا شوکه میشم و هنگ میکنم.
چون برای یه دختر شنیدن این حرفها از زبون عشقش باعث میشه بره تو شوک و هنگ کنه!...
اما خب بعدش خوشحال میشه،یه حس شیرین بهش دست میده.
مطمئن باش اگه واقعا از ته دلم اون یه نفر رو دوست داشته باشم هیچوقت بهش جواب رد نمیدم.
با تعجب گفتم:هیچوقت بهش جواب رد نمیدی؟!
سرشو تکون داد و گفت:آره هیچوقت بهش جواب رد نمیدم چون مطمئنم نه من بلکه هر دختری آرزشو داره که عشقش ازش
۱۳.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.