پارت104
#پارت104
بعد دوباره زد زیر خنده: وای خیلی باحالید این همه مدت باهاش بودی، بعد رابطه ایی باهم نداشتید؟! حتما بوسشم نکردی کردی؟!
عصبی زیر لب غریدم:
بیین دختر جون احترام خودتو نگهدار نذار سگ شم، رابطه منو مهسا هم به هیچ کس ربطی نداره. اره باهاش هیچ رابطه ایی نداشتم چون دلم نیومد حتی بهش دست بزنم.
قیافهش جدی شد: اون چی؟! اون بهت اجازه نمیداد یا خودت نمیخواستی بهش دست بزنی؟!
شونه ایی بالا انداختم:
خب هم خودم نمیخواستم هم اینکه مهسا انقدر محدود بود که من این اجازه رو به خودم نمیدادم کاری انجام بدم
چشماشو ریز کرد: محدود بود یا جوری رفتار میکرد که تو این اجازه رو به خودت ندی؟!
متفکر گفتم: فکر کنم دومی
زیر لب گفت: پس یه کاسه ایی زیر نیم کاسهست
خودمو به نشنیدن زدم گفتم: چیزی گفتی؟!
شقایق: هان؟ نه چیزی نیست فقط...
حامد: فقط چی؟!
یه نفس عمیق کشید: فقط امیدوارم یه روزی پیشمون نشی از اینکه باهاش نبودی.
مشکوک پرسیدم: یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
شونه ایی بالا انداخت: منظوری نداشتم فقط فکر نکن همه پاکن
حامد: یعنی چی هاا؟!
از کنارم رد شد رفت سمت نیکمت، کیفشو برداشت
شقایق: هیچی عزیزم بهش فکر نکن، مرسی که امروز گفتی بیام خدانگهدار
بعد از تموم شدن حرفش پشت رو شد خواست بره که پامو تند کردم دنبالش رفتم
دستشو گرفتم سمت برگشت گفت:
بخدا منظوری نداشتم فقط خواستم یه چیزایی رو بهت بگم!
عصبی گفتم: بگو میشنوم
پوفی کشید وگفت: ببین نمیدونم شاید من اشتباه میکنم یعنی امیدوارم
اشتباه کنم این مهسا خیلی مشکوکه خیلی، اون از رازش اینم از رفتارایی که انجام میده مطمئنم یه چیزی هست
عصبی گفتم: اینو خودم میدونم که یه چیزی رو داره پنهون میکنه، من الان
میخوام بفهم که منظور تو از اون حرفا چیه؟!
نالید: بخدا هیچی، من دارم اشتباه میکنم
همین جوری یه چیزی پروندم توروخدا دیگه پیگیرش نشو !
دستشو از تو دستم کشید بیرون یه لبخند مهربون زد:
نگران نباش همه چی درست میشه، مطمئن باش!
یه نگاه بهش انداختم: امیدوارم
شقایق: من میرم دیگه دیرم شد
شقایق: من میرم دیگه دیرم شد خدانگهدار
حامد: ممنونم که اومدی خدانگهدار
یه لبخند زدو ازم دور شد
زیر لب زمزمه کردم: لعنتی این رو اوردم حالمو خوب کنه بدتر داغونم کرد
شونه ایی بالا انداختم آروم آروم شروع کردم به قدم زدن
تقربیا داشتم از پارک خارج میشدم که گوشیم زنگ خورد
سرجام وایستادم گوشی رو از تو جیبم دراوردم، به صحنهی موبایل نگاه کردم با دیدن اسم مهسا یه چیزی تو دلم تکون خورد
یه نفس عمیق کشیدم تماس رو برقرار کردم
حامد: سلام مهسا جان خوبی؟!
مهسا: سلام مرسی تو خوبی؟!
حامد: هی بد نیستم جانم؟!
یه مکث کوتاه کرد و گفت: میشه بیینمت؟!
ناخداگاه یه لبخند زدم: اره عزیزم چرا نشه خودمم میخوام ببینمت
از همینجا هم میتونستم لبخندی که رو لباش هست رو حس کنم، چی بهتر از اینکه بینمش اونم بعد از چند هفته
مهسا: خب هر وقت، وقت داشتی بگو بیام
حامد: باشه عزیزم بهت خبر میدم
مهسا: من دیگه باید برم فعلاخدافظ.
حامد: خدافظ
گوشی رو قطع کردم، سرمو تکون دادمو از پارک اومد بیرون
بعد دوباره زد زیر خنده: وای خیلی باحالید این همه مدت باهاش بودی، بعد رابطه ایی باهم نداشتید؟! حتما بوسشم نکردی کردی؟!
عصبی زیر لب غریدم:
بیین دختر جون احترام خودتو نگهدار نذار سگ شم، رابطه منو مهسا هم به هیچ کس ربطی نداره. اره باهاش هیچ رابطه ایی نداشتم چون دلم نیومد حتی بهش دست بزنم.
قیافهش جدی شد: اون چی؟! اون بهت اجازه نمیداد یا خودت نمیخواستی بهش دست بزنی؟!
شونه ایی بالا انداختم:
خب هم خودم نمیخواستم هم اینکه مهسا انقدر محدود بود که من این اجازه رو به خودم نمیدادم کاری انجام بدم
چشماشو ریز کرد: محدود بود یا جوری رفتار میکرد که تو این اجازه رو به خودت ندی؟!
متفکر گفتم: فکر کنم دومی
زیر لب گفت: پس یه کاسه ایی زیر نیم کاسهست
خودمو به نشنیدن زدم گفتم: چیزی گفتی؟!
شقایق: هان؟ نه چیزی نیست فقط...
حامد: فقط چی؟!
یه نفس عمیق کشید: فقط امیدوارم یه روزی پیشمون نشی از اینکه باهاش نبودی.
مشکوک پرسیدم: یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
شونه ایی بالا انداخت: منظوری نداشتم فقط فکر نکن همه پاکن
حامد: یعنی چی هاا؟!
از کنارم رد شد رفت سمت نیکمت، کیفشو برداشت
شقایق: هیچی عزیزم بهش فکر نکن، مرسی که امروز گفتی بیام خدانگهدار
بعد از تموم شدن حرفش پشت رو شد خواست بره که پامو تند کردم دنبالش رفتم
دستشو گرفتم سمت برگشت گفت:
بخدا منظوری نداشتم فقط خواستم یه چیزایی رو بهت بگم!
عصبی گفتم: بگو میشنوم
پوفی کشید وگفت: ببین نمیدونم شاید من اشتباه میکنم یعنی امیدوارم
اشتباه کنم این مهسا خیلی مشکوکه خیلی، اون از رازش اینم از رفتارایی که انجام میده مطمئنم یه چیزی هست
عصبی گفتم: اینو خودم میدونم که یه چیزی رو داره پنهون میکنه، من الان
میخوام بفهم که منظور تو از اون حرفا چیه؟!
نالید: بخدا هیچی، من دارم اشتباه میکنم
همین جوری یه چیزی پروندم توروخدا دیگه پیگیرش نشو !
دستشو از تو دستم کشید بیرون یه لبخند مهربون زد:
نگران نباش همه چی درست میشه، مطمئن باش!
یه نگاه بهش انداختم: امیدوارم
شقایق: من میرم دیگه دیرم شد
شقایق: من میرم دیگه دیرم شد خدانگهدار
حامد: ممنونم که اومدی خدانگهدار
یه لبخند زدو ازم دور شد
زیر لب زمزمه کردم: لعنتی این رو اوردم حالمو خوب کنه بدتر داغونم کرد
شونه ایی بالا انداختم آروم آروم شروع کردم به قدم زدن
تقربیا داشتم از پارک خارج میشدم که گوشیم زنگ خورد
سرجام وایستادم گوشی رو از تو جیبم دراوردم، به صحنهی موبایل نگاه کردم با دیدن اسم مهسا یه چیزی تو دلم تکون خورد
یه نفس عمیق کشیدم تماس رو برقرار کردم
حامد: سلام مهسا جان خوبی؟!
مهسا: سلام مرسی تو خوبی؟!
حامد: هی بد نیستم جانم؟!
یه مکث کوتاه کرد و گفت: میشه بیینمت؟!
ناخداگاه یه لبخند زدم: اره عزیزم چرا نشه خودمم میخوام ببینمت
از همینجا هم میتونستم لبخندی که رو لباش هست رو حس کنم، چی بهتر از اینکه بینمش اونم بعد از چند هفته
مهسا: خب هر وقت، وقت داشتی بگو بیام
حامد: باشه عزیزم بهت خبر میدم
مهسا: من دیگه باید برم فعلاخدافظ.
حامد: خدافظ
گوشی رو قطع کردم، سرمو تکون دادمو از پارک اومد بیرون
۸.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.