پارت102
#پارت102
داشته باشه یا اینکه طرفو دوست نداشته باشه.
یا اینکه واقعا یه مشکلی داشته باشه و مجبور باشه عشقشو پس بزنه.
آروم زمزمه کردم:مجبور باشه؟
حرف مهسا تو ذهنم اکو شد.
(مهسا
ببین حامد من نمیتونم الان بهت هیچ جوابی بدم!واقعا نمیتونم.
چون من یه راز دارم،یه راز بزرگ که هیچکس ازش خبر نداره.
ای خدا!من نمیتونم الان جوابی بهت بدم بزار فکرهامو بکنم.بهم فرصت بده.)
با صدای شقایق از فکر بیرون اومدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: کجایی تو پسر؟
چند دقیقه اس دارم صدات میزدن.به چی فکر میکنی؟حالا این سوالا رو واسه چی از من میپرسی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بابا بیخیال.من از اولشم شانس نداشتم.
قیافه اش جدی شد و گفت:عاشق شدی؟
از گوشه ی چشم یه نگاه بهش انداختم و گفتم:تو فکر کن آره!
یه لبخند زد و کفت:خیلی خوبه.ولی اون تورو دوست نداره آره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم خودش که میگه منو دوست داره!...
اما...من حس میکنم که نداره.نمیدونم شایدم داشته باشه.
آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و گفت:میشه بپرسم اون دختر کیه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:فراموش کن.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که بازهم شقایق سکوت رو شکست و گفت:
بگو حامد بگو!هرچی که تو دلت هست رو بگو.
کامل به سمتش برگشتم و گفتم:شقایق میشه فراموشش کنی؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت:نه نمیشه باید من جریانو بفهمم،
بعدش.باید کمکت کنم.هرجوری که شده میخوام کمکت کنم ما دوستیم دیگه نه؟
عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
درسته دوستیم اما نمیخوام بگم اذیتم میکنه.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:چی اذیتت میکنه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم فقط سخته برام سخته.
منی که اونهمه ذوق و شوق داشتم، اونهمه بال بال میزدم براش،اونهمه خودمو آماده کرده بودم که بهش بگم ولی وقتی بهش گفتم.
و وقتی تو چشمهاش نگاه کردم و دیدم چیزی جز ناراحتی تو چشمهاش دیده نمیشه خورد تو ذوقم!...
غروروم شکست!...
باید بهم فرصت بدی.خوردم کرد.واقعا داشتم دیوونه میشدم
اون لحظه نمیدونم چجوری بیانش کنم ولی واقعا بدترین حس دنیام بود.
واقعا برام سخته!خیلی هم سخته.
من اونو دوست داشتم.اونروز به قدری ذوق داشتم که حتی اسم خودمم یادم رفته بود.
فقط یچیز تو ذهنم میومد اونم این بود که جواب مهسا به خواستگاری من مثبته.
اگر که قبول میکرد شاید الان نامزد بودیم!...
من اول خواستم به خودش بگم و بعد به خانواده ها بگم.
نمیدونم ولی همه ی برنامه ریز هام همه اش به هم خوردند.
دستشو گذاشت روی پام و یه فشار خفیف داد و گفت:
خودتو ناراحت نکن حتما یه مشکلی داره.
آره گفت،گفت که یه رازی دارم!...
یه راز دارم ولی الان نمیتونم بهت بگم باید بهم فرصت بدی!
گفتم:چقدر فرصت میخوای؟
گفت:دوماه هنگ کردم،واقعا اون لحظه
دلم میخواست بمیرم.
آخه دوماه؟!حتی فکرشم دیوونم میکرد.
بهش گفتم:الان اون راز رو بهم بگو!من نیتونم درک کنم.
اما اون گفت:چیزی نیست که تو توانایی درکش رو داشته باشی.
باید بهم وقت بدی تا خودمم باهاش کنار بیام.
واقعا دیوونه شده بودم.اما...میدونی چیه؟
روز عید موقع سال تحویل هر چقدر منتظربودم بهم پی ام بده یا بهم زنگ بزنه یا یه کاری بکنه اما اون هیچکاری انجام نداد.
امروز دیگه تحمل نداشتم.خودم بهش زنگ زدم ولی وقتی هم بهش زنگ زدم اون سرد جواب داد.
خب معلومه دیگه شاید مهسا اصلا منو نمیخواد!شایدم چه میدونم...شاید یه نفر دیگه رو دوست داره!
شاید با اون پسرخاله ی لعنتیش رابطه ای داره!...
چشمهاشو ریز کرد و گفت:پسرخاله اش پیش مهسا زندگی میکنه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره سربازیش اینجاست.
خونه ی مهسا اینا زندگی میکنه تا سربازی اش تموم بشه.
مشکوک پرسید:تاحالا چیزی ازشون دیدی؟مثلا اینکه باهم حرف بزنن؟
تا حالا رفتار مشکوکی ازشون دیدی؟مثلا عاشقانه باهم حرف بزنن یا چیزای دیگه!
متفکر گفتم:نه تاحالا چیزی ازشون ندیدم .فقط یک بار که با مهسا...
پرید وسط حرفم و گفت:مهسا کیه؟
با نگاه عاقل اندر سهیفی گفتم:همین دختری که میخوامش دیگه!
شقایق:آهان باش.
خب راستش زیاد به مهسا توجه نکردم انقدر که عصابم خورد بود ولی خوب خیلی عصبی بود از دست پسرخاله اش.
همین.
شقایق متفکر گفت:فقط همین یه بار بود؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
بعد متفکر گفت:خب راستش رو بخوای من حس میکنم پسرخاله اش دوستش داره.
ولی مهسا دوستش نداره.و فکر نکنم اون جوای ردی که شنیدی به خاطر پسرخاله اش باشه.
حامد:اوکی باشه.
ادامه اش رو بگو!
حامد:خب وقتی با مهسا رفتیم بیرون پسرخاله اش مارو تعقیب کرده بود.
و وقتی که من و با مهسا دیده بود کلی داد و بیداد راه انداخت.
کلی هم حرف بارمون کرد و بعدش دعوامون شد.
راستشو بخوای این رفتارش واسم خیلی مشکوک بود.
شقایق گفت:عکس ا
داشته باشه یا اینکه طرفو دوست نداشته باشه.
یا اینکه واقعا یه مشکلی داشته باشه و مجبور باشه عشقشو پس بزنه.
آروم زمزمه کردم:مجبور باشه؟
حرف مهسا تو ذهنم اکو شد.
(مهسا
ببین حامد من نمیتونم الان بهت هیچ جوابی بدم!واقعا نمیتونم.
چون من یه راز دارم،یه راز بزرگ که هیچکس ازش خبر نداره.
ای خدا!من نمیتونم الان جوابی بهت بدم بزار فکرهامو بکنم.بهم فرصت بده.)
با صدای شقایق از فکر بیرون اومدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: کجایی تو پسر؟
چند دقیقه اس دارم صدات میزدن.به چی فکر میکنی؟حالا این سوالا رو واسه چی از من میپرسی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بابا بیخیال.من از اولشم شانس نداشتم.
قیافه اش جدی شد و گفت:عاشق شدی؟
از گوشه ی چشم یه نگاه بهش انداختم و گفتم:تو فکر کن آره!
یه لبخند زد و کفت:خیلی خوبه.ولی اون تورو دوست نداره آره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم خودش که میگه منو دوست داره!...
اما...من حس میکنم که نداره.نمیدونم شایدم داشته باشه.
آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و گفت:میشه بپرسم اون دختر کیه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:فراموش کن.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که بازهم شقایق سکوت رو شکست و گفت:
بگو حامد بگو!هرچی که تو دلت هست رو بگو.
کامل به سمتش برگشتم و گفتم:شقایق میشه فراموشش کنی؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت:نه نمیشه باید من جریانو بفهمم،
بعدش.باید کمکت کنم.هرجوری که شده میخوام کمکت کنم ما دوستیم دیگه نه؟
عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
درسته دوستیم اما نمیخوام بگم اذیتم میکنه.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:چی اذیتت میکنه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم فقط سخته برام سخته.
منی که اونهمه ذوق و شوق داشتم، اونهمه بال بال میزدم براش،اونهمه خودمو آماده کرده بودم که بهش بگم ولی وقتی بهش گفتم.
و وقتی تو چشمهاش نگاه کردم و دیدم چیزی جز ناراحتی تو چشمهاش دیده نمیشه خورد تو ذوقم!...
غروروم شکست!...
باید بهم فرصت بدی.خوردم کرد.واقعا داشتم دیوونه میشدم
اون لحظه نمیدونم چجوری بیانش کنم ولی واقعا بدترین حس دنیام بود.
واقعا برام سخته!خیلی هم سخته.
من اونو دوست داشتم.اونروز به قدری ذوق داشتم که حتی اسم خودمم یادم رفته بود.
فقط یچیز تو ذهنم میومد اونم این بود که جواب مهسا به خواستگاری من مثبته.
اگر که قبول میکرد شاید الان نامزد بودیم!...
من اول خواستم به خودش بگم و بعد به خانواده ها بگم.
نمیدونم ولی همه ی برنامه ریز هام همه اش به هم خوردند.
دستشو گذاشت روی پام و یه فشار خفیف داد و گفت:
خودتو ناراحت نکن حتما یه مشکلی داره.
آره گفت،گفت که یه رازی دارم!...
یه راز دارم ولی الان نمیتونم بهت بگم باید بهم فرصت بدی!
گفتم:چقدر فرصت میخوای؟
گفت:دوماه هنگ کردم،واقعا اون لحظه
دلم میخواست بمیرم.
آخه دوماه؟!حتی فکرشم دیوونم میکرد.
بهش گفتم:الان اون راز رو بهم بگو!من نیتونم درک کنم.
اما اون گفت:چیزی نیست که تو توانایی درکش رو داشته باشی.
باید بهم وقت بدی تا خودمم باهاش کنار بیام.
واقعا دیوونه شده بودم.اما...میدونی چیه؟
روز عید موقع سال تحویل هر چقدر منتظربودم بهم پی ام بده یا بهم زنگ بزنه یا یه کاری بکنه اما اون هیچکاری انجام نداد.
امروز دیگه تحمل نداشتم.خودم بهش زنگ زدم ولی وقتی هم بهش زنگ زدم اون سرد جواب داد.
خب معلومه دیگه شاید مهسا اصلا منو نمیخواد!شایدم چه میدونم...شاید یه نفر دیگه رو دوست داره!
شاید با اون پسرخاله ی لعنتیش رابطه ای داره!...
چشمهاشو ریز کرد و گفت:پسرخاله اش پیش مهسا زندگی میکنه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره سربازیش اینجاست.
خونه ی مهسا اینا زندگی میکنه تا سربازی اش تموم بشه.
مشکوک پرسید:تاحالا چیزی ازشون دیدی؟مثلا اینکه باهم حرف بزنن؟
تا حالا رفتار مشکوکی ازشون دیدی؟مثلا عاشقانه باهم حرف بزنن یا چیزای دیگه!
متفکر گفتم:نه تاحالا چیزی ازشون ندیدم .فقط یک بار که با مهسا...
پرید وسط حرفم و گفت:مهسا کیه؟
با نگاه عاقل اندر سهیفی گفتم:همین دختری که میخوامش دیگه!
شقایق:آهان باش.
خب راستش زیاد به مهسا توجه نکردم انقدر که عصابم خورد بود ولی خوب خیلی عصبی بود از دست پسرخاله اش.
همین.
شقایق متفکر گفت:فقط همین یه بار بود؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
بعد متفکر گفت:خب راستش رو بخوای من حس میکنم پسرخاله اش دوستش داره.
ولی مهسا دوستش نداره.و فکر نکنم اون جوای ردی که شنیدی به خاطر پسرخاله اش باشه.
حامد:اوکی باشه.
ادامه اش رو بگو!
حامد:خب وقتی با مهسا رفتیم بیرون پسرخاله اش مارو تعقیب کرده بود.
و وقتی که من و با مهسا دیده بود کلی داد و بیداد راه انداخت.
کلی هم حرف بارمون کرد و بعدش دعوامون شد.
راستشو بخوای این رفتارش واسم خیلی مشکوک بود.
شقایق گفت:عکس ا
۱۵.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.