پارت103
#پارت103
عصبی گفتم:پس بخاطر چیه؟
اگه بخاطر اون پسر نیست پس خاطر چیه؟لعنتی!..خیلی سخته!...
خیلی سخته از مهسا نه بشنوم.نمیدونم این راز لعنتی چیه؟که منو بخاطرش پس زده.
شقایق دستشو بالا آورد:آروم باش عزیزم آروم باش عزیز دلم.
صبر کن صبر کن...مهسا تا کی ازت وقت خواسته فکر کنه؟
حامد:حدود دوماه تقریبا بعد از تیرماه (بعد از کنکورش).
شقایق سوت بلندی کشید و گفت:اوهههه کم نیاره دوماه!...
ولی خوب حتما واسش خیلی نهمه که دوماه ازت فرصت خواسته.
صبر کن بزار کنکورشو با خیال راحت بده مطمئن باش رازتم بهش میگه.
نگران نباش عزیز من.
سرمو تکون دادم و گفتم:امیدوارم که بگه.خیلی کنجکاوم که رازشو بفهمم.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه شقایق بازهم سکوت رو شکست و گفت:
اگه از رازش خوشت نیاد چی؟اگه رازش نمیدونم...یه موضوعی باشه که باعث جدایی زندگیتون بشه چی؟
اونموقع بازم میخوای که رازشو بفهمی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم.
ولی هرچی که هست حس خوبی به این رازش ندارم.
شقایق:خب اگه دروغ نگم منم ندارم. حس میکنم یچیزی مربوط به زندگی خودشه.
خیلیم شخصیه.چون اگه اینجوری نبود هیچوقت انقدر ازت فرصت نمیخواست.
حالا خدا بزرگه!...صبر کن و بهش فرصت بده میدونم که حل میشه.
یه لبخند بهش زدم و گفتم:
مرسی که اومدی واقعا یکم آروم شدم.
بازم شیطون شد و گفت:من همیشه همه رو آروم میکنم تو چجوری میتونی منو آروم کنی؟
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟با حرفی که زد شوکه زده بهش نگاه کردم.
شوکه زده بهش نگاه کردم
دستشو پس زدم گفتم: دیوونه شدی؟! چیزی مصرف کردی؟؟
یه لبخند زد با لوندی پاشو انداخت رو پا گفت:
نه بخدا، فقط یکم دلم شیطونی میخواد.
از جام بلند شدم با اخم گفتم: خودتو جمع کن دختر جون! این چه وضعشه
کیفشو کنارش گذاشت از جاش بلند شد رو به روم وایستاد
تو چشمام زل زد دستشو رو سینهم گذاشت، دستمو بلند کردم مچ دستشو گرفتم
زیر لب گفتم: دستتو بردار یکی میبینه بد میشه
لباشو غنچه کرد: نوچ نمیخوام بردارم
دستشو از رو سینه م برداشتم یه قدم عقب رفتم
حامد: یکم حیا هم داشته باشی خوبه!
روسریشو درست کرد: نمیخوام واسه تو حیا داشته باشم، میخوام فکر کنی من بی حیام مشکلیه؟!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم پشت رو شدم خواستم برم که دستمو گرفت
روبه روم وایستاد تو چشمام زل زد:
بیین میدونم که مهسا رو دوست داری اما خب یه فرصت بهم بده، قول میدم خوب باشم قول میدم همه جوره تکمیلت کنم دقیقا مثله مـ....
پریدم وسط حرفش یه پوزخند زدم:
واقعا فکر کردی من با مهسا رابطه داشتم؟!
سرشو تکون داد مشکوک پرسید : نداشتی؟!
عصبی گفتم: نخیر
اول تعجب کرد بعد از چند دقیقه زد زیر خنده، همین طور که میخندید گفت:
وای ایول بابا تو دیگه کی هستی؟! نکنه یوسف پیامبر!
عصبی گفتم:پس بخاطر چیه؟
اگه بخاطر اون پسر نیست پس خاطر چیه؟لعنتی!..خیلی سخته!...
خیلی سخته از مهسا نه بشنوم.نمیدونم این راز لعنتی چیه؟که منو بخاطرش پس زده.
شقایق دستشو بالا آورد:آروم باش عزیزم آروم باش عزیز دلم.
صبر کن صبر کن...مهسا تا کی ازت وقت خواسته فکر کنه؟
حامد:حدود دوماه تقریبا بعد از تیرماه (بعد از کنکورش).
شقایق سوت بلندی کشید و گفت:اوهههه کم نیاره دوماه!...
ولی خوب حتما واسش خیلی نهمه که دوماه ازت فرصت خواسته.
صبر کن بزار کنکورشو با خیال راحت بده مطمئن باش رازتم بهش میگه.
نگران نباش عزیز من.
سرمو تکون دادم و گفتم:امیدوارم که بگه.خیلی کنجکاوم که رازشو بفهمم.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه شقایق بازهم سکوت رو شکست و گفت:
اگه از رازش خوشت نیاد چی؟اگه رازش نمیدونم...یه موضوعی باشه که باعث جدایی زندگیتون بشه چی؟
اونموقع بازم میخوای که رازشو بفهمی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم.
ولی هرچی که هست حس خوبی به این رازش ندارم.
شقایق:خب اگه دروغ نگم منم ندارم. حس میکنم یچیزی مربوط به زندگی خودشه.
خیلیم شخصیه.چون اگه اینجوری نبود هیچوقت انقدر ازت فرصت نمیخواست.
حالا خدا بزرگه!...صبر کن و بهش فرصت بده میدونم که حل میشه.
یه لبخند بهش زدم و گفتم:
مرسی که اومدی واقعا یکم آروم شدم.
بازم شیطون شد و گفت:من همیشه همه رو آروم میکنم تو چجوری میتونی منو آروم کنی؟
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟با حرفی که زد شوکه زده بهش نگاه کردم.
شوکه زده بهش نگاه کردم
دستشو پس زدم گفتم: دیوونه شدی؟! چیزی مصرف کردی؟؟
یه لبخند زد با لوندی پاشو انداخت رو پا گفت:
نه بخدا، فقط یکم دلم شیطونی میخواد.
از جام بلند شدم با اخم گفتم: خودتو جمع کن دختر جون! این چه وضعشه
کیفشو کنارش گذاشت از جاش بلند شد رو به روم وایستاد
تو چشمام زل زد دستشو رو سینهم گذاشت، دستمو بلند کردم مچ دستشو گرفتم
زیر لب گفتم: دستتو بردار یکی میبینه بد میشه
لباشو غنچه کرد: نوچ نمیخوام بردارم
دستشو از رو سینه م برداشتم یه قدم عقب رفتم
حامد: یکم حیا هم داشته باشی خوبه!
روسریشو درست کرد: نمیخوام واسه تو حیا داشته باشم، میخوام فکر کنی من بی حیام مشکلیه؟!
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم پشت رو شدم خواستم برم که دستمو گرفت
روبه روم وایستاد تو چشمام زل زد:
بیین میدونم که مهسا رو دوست داری اما خب یه فرصت بهم بده، قول میدم خوب باشم قول میدم همه جوره تکمیلت کنم دقیقا مثله مـ....
پریدم وسط حرفش یه پوزخند زدم:
واقعا فکر کردی من با مهسا رابطه داشتم؟!
سرشو تکون داد مشکوک پرسید : نداشتی؟!
عصبی گفتم: نخیر
اول تعجب کرد بعد از چند دقیقه زد زیر خنده، همین طور که میخندید گفت:
وای ایول بابا تو دیگه کی هستی؟! نکنه یوسف پیامبر!
۸.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.