پارت100
#پارت100
(مهسا)
در اتاقمو بستم و وارد اتاقم شدم.
شروع کردم به عوض کردن لباسهام.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و کتابهامو از توی کمد در آوردم و روی زمین نشستم و مشغول خوندن درس شدم.
حدود ده دقیقه ای میشد که سرم تو کتاب بود با صدای زنگ موبایلم نگاهمو از کتاب گرفتم!
یه نگاه به دوروبرم انداختم گوشی کنارم نبود.
صداش خیلی ضعیف میومد؛رفتم سمت کیفمو بازش کردم.
گوشی رو از تو کیفم در آوردم.
به صفحه اش نگاه کردم.با دیدن شماره حامد قلبم دیوانه بار شروع به تپیدن کرد.
نمیدونستم جواب بدم یا نه؟!...
تو یه تصمیم آنی چشمهامو بستم و تماس رو برقرار کردم.
مهسا:الو؟!
حامد:سلام.
مهسا:سلام خوبی؟
حامد:خوبم بد نیستم چه خبر؟تو خوبی که درسهات خوبه؟
مهسا:مرسی!همه چی مرتبه.تو چیکار میکنی؟
حامد:هیچی مثل همیشه.تو چه خبر؟
مهسا:سلامتی.چیزی شده؟
حامد:نه چیزی نشده فقط خواستم حالتو بپرسم.چند وقتی بود از هم خبر نداشتیم.
دو هفته از عید گذشته ولی با اینحال عیدت مبارک.
یه لبخند غمگین زدم و گفتم:مرسی اعید توهم مبارک.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
حس کردم حامد زیر لب چیزی گفت ولی متوجه نشدم...
حامد:مرسی ممنون.خب دیگه حالا که صداتو شنیدم.کاری نداری؟باید برم.
ناراحت گفتم:نه!مراقب خودت باش.
خدانگهدار.
حامد:خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم کنار.
(حامد)
تصمیم گرفتم که به مهسا زنگ بزنم.خب راستش این چند وقته نه صداشو شنیده بودم،نه باهاش در ارتباط بودم،نه دیدمش،دلم براش تنگ شده.
دیگه امروز اصلا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم،اگه صداشو نمیشنیدم دیوونه میشدم.
هرچند که منتظر بودم زنگ بزنه،خبری بگیره ولی کاری نکرد!هه.
اون مغرورتر از این حرفهاست.
گوشی رو برداشتم و شماره اشو گرفتم.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
صحبتهامون خیلی عادی بود.جوری که حتی دوستهای معمولی هم باهم اینطور حرف نمیزنن.
انگار نه انگار که چند ماه باهم رابطه دوستانه داشتیم.
گوشی رو قطع کردم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و پوفی کشیدم.و گوشی رو کنارم گذاشتم.
لعنتی!اینطوری نمیتونه پیش بره من واقعا بدون مهسا نمیتونم!
بهتره از طریق خانواده ها اقدام کنم اینجوری بنظرم خیلی بهتره.
شاید از خر شیطون پائین بیاد و بتونه پیشنهادمو قبول کنه.
من واقعا مهسا رو میپرستم.میدونم فشار کنکور روشه اما اونم باید به من حق بده.
نمیتونم تحمل کنم.
این مدتی که باهم دوست بودیم من حتی دلم نمیومد دستش رو بگیرم چه برسه به چیزهای دیگه.
اصلا نمیتونم خودمو تحمل کنم.باید هرچی زودتر باهاش ازدواج کنم.هرچی زودتر بهتر!...
با مامانم هم حرف زدم اوکی رو داده.با بابام هم حرف بزنیم میریم پیش خانواده اش و اونا رو در جریان میزاریم.
حالا ببینم میتونه مخالفت کنه یا نه!
با باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم.مامان یه لبخند زد و گفت:
چیشده حامد؟چرا دپرسی؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی نیست مامان جان.حالم خوبه!...شما با پدر حرف زدی؟
مامان سرشو به نشونه ی نه تکون داد و گفت:نه عزیزم نتونستم حرف بزنم.
شب به امید خدا باهاش حرف میزنم.
سرمو تکون دادمو گفتم:باشه مامان فقط هرکاری میکنی فقط سریع.سریع باهاش حرف بزن.
مامان یه لبخند مهربون زد و گفت:باشه پسرم تو نگران نباش باهاش حرف میزنم.
یه لبخند بهش زدم!
مامان سری واسم تکون داد و بدون هیچ حرفی در اتاق رو بست و رفت.
کلافه یه نگاه به اتاق انداختم.بدجور حوصله ام سر رفته بود.
تصمیم گرفتم که برم بیرون.از جام بلند شدم و رفتم سمت کوله ام.
بعد از برداشتن لباسهایی که میخواستم که شامل یه بلوز سفید و شلوار مشکی میشد.
لباسهای بیرون رو با لباسهایی که تو خونه تنم بود عوض کردم.
از روی تخت موبایلم رو برداشتم و از روی میز هم کیف پولم رو برداشتم.
یه نگاه به داخل اتاق انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
مامان تو آشپزخونه بود به سمتش رفتم و گفتم:
مامان جان من دارم میرم بیرون!چیزی نمیخوای برات بگیرم؟
یه لبخند زد و گفت:بی زحمت اومدی یک کیلو سبزی بگیر.
حامد:باشه مامان جان.پس فعلا خدانگهدار.
مامان:خدانگهدار.
بعد از پوشیدن کفشهام از خونه بیرون اومدم.
یه نگاه به خونه مهسا اینا انداختم.بازم هیچ خبری نبود.
انگار این نگاه کردن من به خونه مهسا اینا برام عادت شده بود.
هروقت که از خونه بیرون میومدم باید حتما به خونشون نگاه میکردم.
یه پوزخند زدم و راه افتادم سمت سرکوچه.
(مهسا)
در اتاقمو بستم و وارد اتاقم شدم.
شروع کردم به عوض کردن لباسهام.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و کتابهامو از توی کمد در آوردم و روی زمین نشستم و مشغول خوندن درس شدم.
حدود ده دقیقه ای میشد که سرم تو کتاب بود با صدای زنگ موبایلم نگاهمو از کتاب گرفتم!
یه نگاه به دوروبرم انداختم گوشی کنارم نبود.
صداش خیلی ضعیف میومد؛رفتم سمت کیفمو بازش کردم.
گوشی رو از تو کیفم در آوردم.
به صفحه اش نگاه کردم.با دیدن شماره حامد قلبم دیوانه بار شروع به تپیدن کرد.
نمیدونستم جواب بدم یا نه؟!...
تو یه تصمیم آنی چشمهامو بستم و تماس رو برقرار کردم.
مهسا:الو؟!
حامد:سلام.
مهسا:سلام خوبی؟
حامد:خوبم بد نیستم چه خبر؟تو خوبی که درسهات خوبه؟
مهسا:مرسی!همه چی مرتبه.تو چیکار میکنی؟
حامد:هیچی مثل همیشه.تو چه خبر؟
مهسا:سلامتی.چیزی شده؟
حامد:نه چیزی نشده فقط خواستم حالتو بپرسم.چند وقتی بود از هم خبر نداشتیم.
دو هفته از عید گذشته ولی با اینحال عیدت مبارک.
یه لبخند غمگین زدم و گفتم:مرسی اعید توهم مبارک.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
حس کردم حامد زیر لب چیزی گفت ولی متوجه نشدم...
حامد:مرسی ممنون.خب دیگه حالا که صداتو شنیدم.کاری نداری؟باید برم.
ناراحت گفتم:نه!مراقب خودت باش.
خدانگهدار.
حامد:خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم کنار.
(حامد)
تصمیم گرفتم که به مهسا زنگ بزنم.خب راستش این چند وقته نه صداشو شنیده بودم،نه باهاش در ارتباط بودم،نه دیدمش،دلم براش تنگ شده.
دیگه امروز اصلا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم،اگه صداشو نمیشنیدم دیوونه میشدم.
هرچند که منتظر بودم زنگ بزنه،خبری بگیره ولی کاری نکرد!هه.
اون مغرورتر از این حرفهاست.
گوشی رو برداشتم و شماره اشو گرفتم.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
صحبتهامون خیلی عادی بود.جوری که حتی دوستهای معمولی هم باهم اینطور حرف نمیزنن.
انگار نه انگار که چند ماه باهم رابطه دوستانه داشتیم.
گوشی رو قطع کردم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و پوفی کشیدم.و گوشی رو کنارم گذاشتم.
لعنتی!اینطوری نمیتونه پیش بره من واقعا بدون مهسا نمیتونم!
بهتره از طریق خانواده ها اقدام کنم اینجوری بنظرم خیلی بهتره.
شاید از خر شیطون پائین بیاد و بتونه پیشنهادمو قبول کنه.
من واقعا مهسا رو میپرستم.میدونم فشار کنکور روشه اما اونم باید به من حق بده.
نمیتونم تحمل کنم.
این مدتی که باهم دوست بودیم من حتی دلم نمیومد دستش رو بگیرم چه برسه به چیزهای دیگه.
اصلا نمیتونم خودمو تحمل کنم.باید هرچی زودتر باهاش ازدواج کنم.هرچی زودتر بهتر!...
با مامانم هم حرف زدم اوکی رو داده.با بابام هم حرف بزنیم میریم پیش خانواده اش و اونا رو در جریان میزاریم.
حالا ببینم میتونه مخالفت کنه یا نه!
با باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم.مامان یه لبخند زد و گفت:
چیشده حامد؟چرا دپرسی؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی نیست مامان جان.حالم خوبه!...شما با پدر حرف زدی؟
مامان سرشو به نشونه ی نه تکون داد و گفت:نه عزیزم نتونستم حرف بزنم.
شب به امید خدا باهاش حرف میزنم.
سرمو تکون دادمو گفتم:باشه مامان فقط هرکاری میکنی فقط سریع.سریع باهاش حرف بزن.
مامان یه لبخند مهربون زد و گفت:باشه پسرم تو نگران نباش باهاش حرف میزنم.
یه لبخند بهش زدم!
مامان سری واسم تکون داد و بدون هیچ حرفی در اتاق رو بست و رفت.
کلافه یه نگاه به اتاق انداختم.بدجور حوصله ام سر رفته بود.
تصمیم گرفتم که برم بیرون.از جام بلند شدم و رفتم سمت کوله ام.
بعد از برداشتن لباسهایی که میخواستم که شامل یه بلوز سفید و شلوار مشکی میشد.
لباسهای بیرون رو با لباسهایی که تو خونه تنم بود عوض کردم.
از روی تخت موبایلم رو برداشتم و از روی میز هم کیف پولم رو برداشتم.
یه نگاه به داخل اتاق انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
مامان تو آشپزخونه بود به سمتش رفتم و گفتم:
مامان جان من دارم میرم بیرون!چیزی نمیخوای برات بگیرم؟
یه لبخند زد و گفت:بی زحمت اومدی یک کیلو سبزی بگیر.
حامد:باشه مامان جان.پس فعلا خدانگهدار.
مامان:خدانگهدار.
بعد از پوشیدن کفشهام از خونه بیرون اومدم.
یه نگاه به خونه مهسا اینا انداختم.بازم هیچ خبری نبود.
انگار این نگاه کردن من به خونه مهسا اینا برام عادت شده بود.
هروقت که از خونه بیرون میومدم باید حتما به خونشون نگاه میکردم.
یه پوزخند زدم و راه افتادم سمت سرکوچه.
۶.۷k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.