خان زاده پارت298
#خان_زاده #پارت298
با تحکم گفت
_شب برگشتم اگه شام حاضر نباشه من می دونم و تو!
و بعد با اخم به سمت در رفت و از خونه خارج شد.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و روی مبل ولو شدم.
من آخر سر از دست این بشر دیوونه خونه بستری میشم!
دختره به سمتم اومد و روبه روم ایستاد و گفت
_بدید بچه رو من نگه دارم.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم
_خودم نگهش میدارم...چلاق که نیستم!
بی پروا توی چشمام زل زد و زمزمه کرد
_اما من از آقا پول میگیرم تا از دختر شون نگهداری کنم
از روی مبل بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاق می رفتم گفتم
_هر وقت به کمکت نیاز داشتم صدات می کنم.
و بعد وارد اتاق شدم و درو هم پست سرم محکم بستم.
عمرا اگر مونس و دست کس دیگه ای بسپارم.
این بچه دختره نازنین منه و اصلا نمی تونم از خودم جداش کنم.
یک ساعتی توی اتاق خودم رو با بازی کردن با مونس مشغول کردم تا اینکه خوابش گرفت.
بعد از اینکه خوابوندمش از اتاق بیرون رفتم تا یه فکری به حال شام کنم.
دلم نمی خواست بهونه ای دست اهورا بدم.
همین که وارد سالن شدم،دختره رو دیدم که روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت.
بی توجه بهش به سمت آشپزخونه رفتم که صداش طنین انداخت
_به آقا زنگ زدم تا تکلیفم رو مشخص کنن اما جواب ندادن.
با بیخیالی شونه ای بالا انداختم و توی دلم گفتم
_چه بهتر!
خواستم به سمت یخچال برم که صدای زنگ خونه مانعم شد.
حتما سحر بودش،چون اهورا کلید داشت.
تند به سمت در رفتم و درو باز کردم اما با دیدن سامان رنگ از رخسارم پرید!
🍁 🍁 🍁 🍁
با تحکم گفت
_شب برگشتم اگه شام حاضر نباشه من می دونم و تو!
و بعد با اخم به سمت در رفت و از خونه خارج شد.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و روی مبل ولو شدم.
من آخر سر از دست این بشر دیوونه خونه بستری میشم!
دختره به سمتم اومد و روبه روم ایستاد و گفت
_بدید بچه رو من نگه دارم.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم
_خودم نگهش میدارم...چلاق که نیستم!
بی پروا توی چشمام زل زد و زمزمه کرد
_اما من از آقا پول میگیرم تا از دختر شون نگهداری کنم
از روی مبل بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاق می رفتم گفتم
_هر وقت به کمکت نیاز داشتم صدات می کنم.
و بعد وارد اتاق شدم و درو هم پست سرم محکم بستم.
عمرا اگر مونس و دست کس دیگه ای بسپارم.
این بچه دختره نازنین منه و اصلا نمی تونم از خودم جداش کنم.
یک ساعتی توی اتاق خودم رو با بازی کردن با مونس مشغول کردم تا اینکه خوابش گرفت.
بعد از اینکه خوابوندمش از اتاق بیرون رفتم تا یه فکری به حال شام کنم.
دلم نمی خواست بهونه ای دست اهورا بدم.
همین که وارد سالن شدم،دختره رو دیدم که روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت.
بی توجه بهش به سمت آشپزخونه رفتم که صداش طنین انداخت
_به آقا زنگ زدم تا تکلیفم رو مشخص کنن اما جواب ندادن.
با بیخیالی شونه ای بالا انداختم و توی دلم گفتم
_چه بهتر!
خواستم به سمت یخچال برم که صدای زنگ خونه مانعم شد.
حتما سحر بودش،چون اهورا کلید داشت.
تند به سمت در رفتم و درو باز کردم اما با دیدن سامان رنگ از رخسارم پرید!
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۸.۹k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.