part 76
#part_76
#آســــیه
برک که تا اون موقعه کنارمون نشسته بود
به طرفمون برگشت و گفت
برک:شاید اگر هرزمانه دیگهی بود حقو میدادم به دوروک
اما اینبار واقعا حق با آیبیکس؛دوروک حتا منو پیچوند تا نیاد
آیبیکه:شاید دوروک به این فکر نکرده
که ممکنه این آخرین دیدارمون باشه
برک:دوروک همیشه همین بوده...
بدون فکر کردن هرکاری دلش میخاد میکنه
آیبیکه:اما تو رفیقشی...نباید بزاری بعدا پشیمون شه
به احترام این چندسال رفاقت یکبار دیگه تلاش خودتو بکن!
با حرف آیبیکه انگار دوباره احساس امید کردم
با نگاهی پراز التماس به برک خیره شدیم
برک زیرلب باشهی گفت؛گوشیشو روشن کرد و شماره
دوروک گرفت..منو آیبیکه منتظر به صحفهی گوشی
نگاه میکردیم؛درحال زنگ خوردن بود اما دریغ از یک جواب
با استرس پاهامو روی زمین ضرب گرفته بودم
زودباش دوروک...زودباش جواب بده:)
چنددقیقه گذشت و تماس بدون جواب قطع شد
برک ناامید گوشیشو خاموش کرد و به طرفمون برگشت
برک:بخاطر رفاقتمون تنها کاری که میتونستمو انجام دادم...
بقیش با دوروک...
زل زده بودم به نقطه نامشخصی سعی میکردم
پلک نزنم تا اشکام جاری نشن:)
#آیــبــیــکـه
از روی صندلی بلند شدم و به بهانهی سرویس ازشون دور شدم...
پشت دیواری ایستادم و گوشیمو روشن کردم...
منم باید تلاش خودمو میکردم و مانع رفتن آسیه و عمر میشدم
با رفتن اونا همه چیز تموم میشد
شمارهی تنها شخص عاقلی که میشناسمو گرفتم...
#آســــیه
برک که تا اون موقعه کنارمون نشسته بود
به طرفمون برگشت و گفت
برک:شاید اگر هرزمانه دیگهی بود حقو میدادم به دوروک
اما اینبار واقعا حق با آیبیکس؛دوروک حتا منو پیچوند تا نیاد
آیبیکه:شاید دوروک به این فکر نکرده
که ممکنه این آخرین دیدارمون باشه
برک:دوروک همیشه همین بوده...
بدون فکر کردن هرکاری دلش میخاد میکنه
آیبیکه:اما تو رفیقشی...نباید بزاری بعدا پشیمون شه
به احترام این چندسال رفاقت یکبار دیگه تلاش خودتو بکن!
با حرف آیبیکه انگار دوباره احساس امید کردم
با نگاهی پراز التماس به برک خیره شدیم
برک زیرلب باشهی گفت؛گوشیشو روشن کرد و شماره
دوروک گرفت..منو آیبیکه منتظر به صحفهی گوشی
نگاه میکردیم؛درحال زنگ خوردن بود اما دریغ از یک جواب
با استرس پاهامو روی زمین ضرب گرفته بودم
زودباش دوروک...زودباش جواب بده:)
چنددقیقه گذشت و تماس بدون جواب قطع شد
برک ناامید گوشیشو خاموش کرد و به طرفمون برگشت
برک:بخاطر رفاقتمون تنها کاری که میتونستمو انجام دادم...
بقیش با دوروک...
زل زده بودم به نقطه نامشخصی سعی میکردم
پلک نزنم تا اشکام جاری نشن:)
#آیــبــیــکـه
از روی صندلی بلند شدم و به بهانهی سرویس ازشون دور شدم...
پشت دیواری ایستادم و گوشیمو روشن کردم...
منم باید تلاش خودمو میکردم و مانع رفتن آسیه و عمر میشدم
با رفتن اونا همه چیز تموم میشد
شمارهی تنها شخص عاقلی که میشناسمو گرفتم...
۱.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.