part

#part_75
#آســــیه
روی صندلی های داخل فرودگاه نشسته بودیم...
بابا توی بیمارستان واسش کاری پیش امد مجبور شد بره
و فقط مامان همراهمون تا فرودگاه امد
منو عمر مثل لشکرای شکست خورده بودیم...
عمر از اینکه داشت از دوستاش و سوسن دور میشد
و منم از اینکه مامانم راضی نشد که بریم آزمایش بدیم
گفت تمام دکترای شهر منو میشناسن آبروم میره...
از دور دو نفر با عجله داشتن نزدیکمون میشدن
با دیدن سوسن و برک با ذوق بهشون نگاه میکردم
بهمون رسیدن که خیلی سریع پرسیدم...
آسیه:دوروک کجاست؟
برک:اونم میاد آسیه...ما نمیزاریم شمارو
ببرن مدرسه شبانه‌روزی!
با تصور اینکه دوروک تلاش میکنه برای موندن
من قند تو دلم آب شد:)
ـــــــــــــــــــــــ
یکساعت از امدن برک و سوسن میگذشت...
منتظر به در ورودی فرودگاه زل زده بودم...
آدمای مختلفی وارد میشدن اما خبری از دوروک نبود
ایبیکه ضربه‌ی به پهلوم زد که باعث شد به طرفش برگردم
آیبیکه:آسیه بیخیال؛یکساعت گذشته..اون نمیاد
آسیه:یعنی چی آیبیکه؟به برک گفته میاد
شونه‌ی بالا انداخت و گفت
آیبیکه:معلوم میشه فقط میخاسته برکو بپیچونه
و قصد امدن نداشته
آسیه:چرند نگو آیبیکه اون منو تنها نمیزاره..میاد
آیبیکه:چرا هنوز دوسش داری وقتی میدونی بهش نمیرسی؟:)
لبخند تلخی زدم و لب‌ زدم
آسیه:تو چه طور زنده‌ای وقتی میدونی قراره بمیری؟:)
دیدگاه ها (۰)

#part_76#آســــیهبرک که تا اون موقعه کنارمون نشسته بود به طر...

#part_77 #آیــبــیــکـهیادمه وقتی برک ماشینشو توی مسابقه داغ...

#part_74#دوروکـــ تقه‌ی به در زدم که لیلا خدمتکار خونشون درو...

#part_73#دوروکـــ ابروی بالا انداختم و لب زدم...دوروک:قبل از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط