فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۴۱
که یهو خدمتکاری وارد اتاق شد(چیه ؟ چه فکری کردی؟ -_- )
ا.ت در حالی که پشتش به خدمتکار بود و داشت سریع اشک هاش رو پاک میکرد طوری حرف میزد که انگار گریه نکرده باشه که خدمتکار گفت :
خدمتکار: خانم بفرمایید صبحانه!
ا.ت : خانم؟!
خدمتکار: ببخشید قصد جسارت نداشتم بانو صداتون کنم خوبه؟
ا.ت : منم یه خدمتکارم چرا این طوری میکنی ... ( نسبتا بلند ) تازه من برده جن.سی ام ( آروم و با بغض)
خدمتکار: خانم این چه حرفیه ؟! حالتون خوبه ؟ میخواید به ارباب کوک بگم بیان ببرنتون دکتر؟!
ا.ت : نه نه ... فقط به ارباب هیچی نگو!
خدمتکار کمی تعجب میکنه و میگه : مطمئنید حالتون خوبه؟
ا.ت : آره آره...صبحانه رو آماده کردید برای ارباب؟
خدمتکار با تعجب به ا.ت خیره میشه و میگه: خیر ... ایشون رفتن جایی ..
ا.ت : عا آره...
خدمتکار : خب شما هم بیاید صبحانه خانم!
ا.ت با تعجب به خدمتکار خیره میشه ولی چیزی نمیگه و میره ا.ت هم سریع دنبالش راه میوفته خدمتکار رو به ا.ت میکنه و میگه : بفرمایید بشینید خانم ... اینم صبحانه ارباب کوک گفتن پنکیک و وافل دوست دارین ما هم براتون آماده کردیم !
ا.ت داشت به اطراف عمارت کوک که بیشتر شبیه کاخ و قصر بود نگاه میکرد و صدای خدمتکار توجه اش رو جلب کرد
خدمتکار: متوجه حرفم شدید خانم؟!
ا.ت : ها؟ آره... این مسخره بازیا چیه در میاری بابا بریم اتاق خدمتکار ها بخوریم صبحونه رو دیگه گشنمه !
خدمتکار با تعجب به ا.ت نگاه میکنه و میگه : خانم ... جای شما اینجاست !
ا.ت : چی؟!
خدمتکار: ارباب کوک گفتن!
ا.ت : آها... باشه ...
خدمتکار : چیزی لازم داشتین صدام کنین !
ا.ت : عاا ... باشه
خدمتکار ادای احترام میکنه و میره و ا.ت آروم میگه : این الان ادای احترام کرد؟!!! به من؟!
ا.ت شونه بالا میندازه و سر میز میشینه و به صبحونه اش خیره نگاه میکنه و آروم میگه : همش برای منه؟ اینجا چخبره؟! اون از خانم گفتن اون از رفتارا و حرفای کوک !
این از صبحونه برای یه آدم اون از دیشب که حکم اعدام یه نفر رو صادر کرد تازه بعدش هم گفت ... چی گفت؟ ا.ت نفسش رو توی سینه اش حبس میکنه ... اون گفت هیچکسی نمیتونه مثل اون ازم مراقبت کنه و دوستم داره ... ا.ت سریع از میز صبحونه بلند شد و ....
فلش بک به چند ساعت بعد :
نگهبان ها به سرعت از این ور به اون ور میرفتن و در حین راه رفتن باهم حرف میزدن
نگهبان: هنوز از ارباب خبری نشده؟
سرباز : اومدن ... ولی هنوز چیزی نمیدونه !
نگهبان: به فرمانده تهیونگ میسپارم بهش بگه !
سرباز : بله البته ..
فلش بک به زمانی که تهیونگ میخواد به کوک بگه :
تهیونگ در میزنه و وارد اتاق میشه و کوک رو در حالی که روی تختش نشسته و سرش رو انداخته پایین و دستش رو توی موهاش کرده آروم لب میزنه : کجاست ...؟(آروم )
تهیونگ : چی؟
کوک : ا.ت کجاست؟(عربده)
پارت : ۴۱
که یهو خدمتکاری وارد اتاق شد(چیه ؟ چه فکری کردی؟ -_- )
ا.ت در حالی که پشتش به خدمتکار بود و داشت سریع اشک هاش رو پاک میکرد طوری حرف میزد که انگار گریه نکرده باشه که خدمتکار گفت :
خدمتکار: خانم بفرمایید صبحانه!
ا.ت : خانم؟!
خدمتکار: ببخشید قصد جسارت نداشتم بانو صداتون کنم خوبه؟
ا.ت : منم یه خدمتکارم چرا این طوری میکنی ... ( نسبتا بلند ) تازه من برده جن.سی ام ( آروم و با بغض)
خدمتکار: خانم این چه حرفیه ؟! حالتون خوبه ؟ میخواید به ارباب کوک بگم بیان ببرنتون دکتر؟!
ا.ت : نه نه ... فقط به ارباب هیچی نگو!
خدمتکار کمی تعجب میکنه و میگه : مطمئنید حالتون خوبه؟
ا.ت : آره آره...صبحانه رو آماده کردید برای ارباب؟
خدمتکار با تعجب به ا.ت خیره میشه و میگه: خیر ... ایشون رفتن جایی ..
ا.ت : عا آره...
خدمتکار : خب شما هم بیاید صبحانه خانم!
ا.ت با تعجب به خدمتکار خیره میشه ولی چیزی نمیگه و میره ا.ت هم سریع دنبالش راه میوفته خدمتکار رو به ا.ت میکنه و میگه : بفرمایید بشینید خانم ... اینم صبحانه ارباب کوک گفتن پنکیک و وافل دوست دارین ما هم براتون آماده کردیم !
ا.ت داشت به اطراف عمارت کوک که بیشتر شبیه کاخ و قصر بود نگاه میکرد و صدای خدمتکار توجه اش رو جلب کرد
خدمتکار: متوجه حرفم شدید خانم؟!
ا.ت : ها؟ آره... این مسخره بازیا چیه در میاری بابا بریم اتاق خدمتکار ها بخوریم صبحونه رو دیگه گشنمه !
خدمتکار با تعجب به ا.ت نگاه میکنه و میگه : خانم ... جای شما اینجاست !
ا.ت : چی؟!
خدمتکار: ارباب کوک گفتن!
ا.ت : آها... باشه ...
خدمتکار : چیزی لازم داشتین صدام کنین !
ا.ت : عاا ... باشه
خدمتکار ادای احترام میکنه و میره و ا.ت آروم میگه : این الان ادای احترام کرد؟!!! به من؟!
ا.ت شونه بالا میندازه و سر میز میشینه و به صبحونه اش خیره نگاه میکنه و آروم میگه : همش برای منه؟ اینجا چخبره؟! اون از خانم گفتن اون از رفتارا و حرفای کوک !
این از صبحونه برای یه آدم اون از دیشب که حکم اعدام یه نفر رو صادر کرد تازه بعدش هم گفت ... چی گفت؟ ا.ت نفسش رو توی سینه اش حبس میکنه ... اون گفت هیچکسی نمیتونه مثل اون ازم مراقبت کنه و دوستم داره ... ا.ت سریع از میز صبحونه بلند شد و ....
فلش بک به چند ساعت بعد :
نگهبان ها به سرعت از این ور به اون ور میرفتن و در حین راه رفتن باهم حرف میزدن
نگهبان: هنوز از ارباب خبری نشده؟
سرباز : اومدن ... ولی هنوز چیزی نمیدونه !
نگهبان: به فرمانده تهیونگ میسپارم بهش بگه !
سرباز : بله البته ..
فلش بک به زمانی که تهیونگ میخواد به کوک بگه :
تهیونگ در میزنه و وارد اتاق میشه و کوک رو در حالی که روی تختش نشسته و سرش رو انداخته پایین و دستش رو توی موهاش کرده آروم لب میزنه : کجاست ...؟(آروم )
تهیونگ : چی؟
کوک : ا.ت کجاست؟(عربده)
۱۶.۰k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.