پارت 41🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
ترسیده از جا بلند شدم.
نکنه مهام داشت اون دختره رو کتک میزد؟
باید دخالت میکردم؟
اگر نمی کردم با این صداها معلوم نبود چی به روز دختره بیاد!
تند پشت در اتاقشون رفتم و آروم گوش ایستادم.
-
دیونه بود؟
داشت به مهام التماس میکرد تند تر کتکش بزنه؟
دست روی دهنم گذاشتم و کنجکاو تر گوشم رو به درب چسبوندم.
- هیشش ...صدات میره بیرون، لیلا میشنوه!
با شنیدن اسم خودم، از زبون مهام، نگاهم مشکوک شد که یهو مونا غرید:
- خب بشنوه ...مگه کیه که من به خاطرش صدامو بیارم پایین؟ غلط کرده با ما اومده وقتی میدونه بین من و تو چه خبره؟!
میون کتک خوردن داشت این حرف هارو می زد؟
وای که اوضاع لحظه به لحظه داشت پیچیده تر می شد.
طاقت نیاوردم و درب رو بدون فکر کردن به عواقبش باز کردم.
که ای کاش دستم میشکست و این کار رو نمی کردم.
جیغم با دیدن صحنه مقابلم هوا رفت.
انتظار دیدنشون توی چنین وضعیتی رو نداشتم.
یعنی اشتباه برداشت کرده بودم؟
ترسیده پشتم رو بهشون کردم.
- ب ...ببخشید! من ...من فکر کردم دارید همو کتک میزنید ...
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.