پارت 40🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
چمدونش رو با ضرب و زور توی اتاقشون کشوندم و با دیدن مونا که اتاق ایستاده بود، ترسیده جلوی چشم هام رو گرفتم.
_ بلد نیستی در بزنی؟
پشتم رو بهش کردم.
_ ب ...ببخشید! دستم پر بود نتونستم.
تند از اتاق بیرون زدم که مونا با صدای بلند مهام رو صدا زد:
_ مهام؟ من آب ح م
وم رو
گرم میکنم ...بیا!
میخواستن با هم برن ؟ خجالت نمیکشیدن؟
من جای اونا عرق شرم روی پیشونیم نشست.
مهام نگاهی به سر تا پام انداخت و اشاره کرد:
_ تو که هنوز بی رنگ و رویی! برو یه چیزی بخور ...نیوردمت ماه عسل غش و ضعف بری.
لبم رو گزیدم که داخل اتاقشون رفت و درب رو پشت سرش بست.
توی آشپزخونه دنبال چیزی برای خوردن گشتم و با دیدن یخچالی که انگار از قبل پر شده بود، چشم هام برای درست کردن صبحانه برق زد.
این که تنهایی صبحانه میخوردم زشت بود و ترجیح دادم برای مهام و دوست دخترش هم درست کنم.
با آماده کردن میز اشتهام دو برابر شد و منتظر نموندم تا برگردن و خودم تنهایی شروع کردم.
هنوز چند لقمه ای نگذشته بود که صدای عجیبی از داخل اتاقشون به گوشم رسید.
انگار یکی داشت کتک میخورد
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.