part

#part_68

#آســــیه
وحشت‌زده به اطراف زیرزمین نگاه میکردم...
همه چیز خیلی ترسناک بود؛اتاق تاریکی با یک باریکه نور...
روی دیوارا حروف نامشخص هک شده بود...
کمدی گوشه‌ی اتاق بود که همه نوع کمربندای
شنکجه داخلش بود..روی زمین قطره های خونی
که انگار مال قدیمه وجود داشت...
حیرون به طرف برک برگشتم؛آب دهنمو قورت دادم
آسیه:این...اینا چـ..ــی هستن؟؟؟
همینطور که سرش پایین بود لب‌تر کرد...
برک:دوروک توی زندگیش هم ضربه
جسمی دیده هم روح روانی...
به این راحتیا نمیتونه کسی رو وارد زندگیش کنه...
ناباور سرمو تکون میدادم...
خیلی میترسیدم اون چیزی که توی مغزمه حقیقت
داشته باشه...برک انگار مغزم خونده بود
برک:این خونا مال دوروکه...این نوشته های نامعلوم
وقتایی که اینجا زندانی میشد نوشته
اون حرف میزدو قطره های اشک از چشمای من میریخت
این خونه خیلی ترسناکه؛هم خودش هم آدماش
دوروک چطور تونسته اینجا دووم بیاره؟
آسیه:توکه میدونستی چرا نجاتش ندادی هااا؟؟
مگه تو رفیقش نیستی؟
برک:از یه بچه 18 ساله چکاری برمیاد؟
من حتا اختیار زندگی خودمو ندارم چطور میتونستم
اختیار زندگی دوروکو داشته باشم؟
چندباری خواستم به بابام بگم؛اما دوروک مانع شد
گفت این مشکله منو بابامه خودمون حلش میکنیم
آسیه:مامانش؟اون چرا نمیتونه جلوی شوهرشو بگیره؟؟
برک:آسیه..دوروک مادر نداره..هیچکسو نداره
فقط منو سوسن خانوادشیم...
با حالت بیچارگی سرمو لای دستام گرفتم
با وجود زندگی سختش اما روحیش خیلی خوب بود
حتا نمیتونستم حدس بزنم پسری با همچین روحیه و ثروت
انقدر سختی بکشه...
دیدگاه ها (۰)

#part_69#آســــیهدوروک:اینجا چخبره؟با ترس به طرف دوروک برگشت...

#part_70#آســــیهدستمو روی صورتم کشیدم و لباسمو توی کوله‌ام ...

#part_67#بــــرکــــدوروک:به جون همین کفتر که تنها شخص مهم ت...

#part_66#بــــرکــــدرسته اون شب تو حال خودم نبودم..اما انقد...

_last night, most recognition_

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط