part 69
#part_69
#آســــیه
دوروک:اینجا چخبره؟
با ترس به طرف دوروک برگشتیم
با اخم توی چهارچوب در ایستاده بود...
برک:دو..دوروک!
دوروک دندوناشو روی هم فشرد و به طرف برک رفت
دوروک:مگه نگفتم کسی از اینجا با خبر نشه؟
چرا سرخورد هرکاری میکنی؟
آسیه:دوروک خاهش میکنم بزار کمکت کنیم...
باباتو به عنوان کودک آزاری دستیگر میکنن تو راحت میشی
بدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت
دوروک:من به کمک کسی احتیاج ندارم
بابامم هرکاری میکنه به خودمون مربوطه
برک:دوروک تا کی میخای از بابات محافظت کنی؟
بزار همچی تموم شه
دوروک با عصبانیت به من اشاره کرد و با صدای بلند گفت
دوروک:همه چیز وقتی تموم میشه که
خانواده ارن از زندگیم برن بیرون
اخمی کرد و به طرفم امد
توی چشمام زل زد و با لحنی خنثی گفت
دوروک:سعی نکن تو هرچیزی دخالت کنی...
از اینجا برو دیگم برنگرد!
با بهت زل زده بودم به چشماش..هیچ حالتی توی صورتش نبود
خالی از هرحسی...اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم
اون نمیخاست؛من چرا باید بزور میموندم؟
تصمیم گرفته بودم از این جهنم نجاتش بدم اما خودش نخاست
چندثانیه همینطور بهم زل زده بودیم که واضح دیدم یک قطره اشک از گوشهی چشمش سُر خورد
با صدای گرفتهی لب زد
دوروک:برو آسیه برو؛من نباید عاشقت بشم:)
من آدم درستی نیستم...نزار وابستت شم
#آســــیه
دوروک:اینجا چخبره؟
با ترس به طرف دوروک برگشتیم
با اخم توی چهارچوب در ایستاده بود...
برک:دو..دوروک!
دوروک دندوناشو روی هم فشرد و به طرف برک رفت
دوروک:مگه نگفتم کسی از اینجا با خبر نشه؟
چرا سرخورد هرکاری میکنی؟
آسیه:دوروک خاهش میکنم بزار کمکت کنیم...
باباتو به عنوان کودک آزاری دستیگر میکنن تو راحت میشی
بدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت
دوروک:من به کمک کسی احتیاج ندارم
بابامم هرکاری میکنه به خودمون مربوطه
برک:دوروک تا کی میخای از بابات محافظت کنی؟
بزار همچی تموم شه
دوروک با عصبانیت به من اشاره کرد و با صدای بلند گفت
دوروک:همه چیز وقتی تموم میشه که
خانواده ارن از زندگیم برن بیرون
اخمی کرد و به طرفم امد
توی چشمام زل زد و با لحنی خنثی گفت
دوروک:سعی نکن تو هرچیزی دخالت کنی...
از اینجا برو دیگم برنگرد!
با بهت زل زده بودم به چشماش..هیچ حالتی توی صورتش نبود
خالی از هرحسی...اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم
اون نمیخاست؛من چرا باید بزور میموندم؟
تصمیم گرفته بودم از این جهنم نجاتش بدم اما خودش نخاست
چندثانیه همینطور بهم زل زده بودیم که واضح دیدم یک قطره اشک از گوشهی چشمش سُر خورد
با صدای گرفتهی لب زد
دوروک:برو آسیه برو؛من نباید عاشقت بشم:)
من آدم درستی نیستم...نزار وابستت شم
۱.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.