قسمت ۵
قسمت ۵
_میگم که حالاکه همه چی وبه راهه بهترنیس بریم خواستگاری؟
غزل باسینی چای واردشدوگفت:راس میگه امین خیلی وقته که امیرتکلیف ازدواج کرده بهتره که همه چی رورسمی کنیم.
امین:من حرفی ندارم.زنگ میزنم به آقای پارسیان.هفته دیگه خوبه؟
لبخندی زدم وگفتم:عالیه
امین:جمع کن لب ولوچتو.دامادم اینقدهول.
همه خندیدیم.
هستی:بیچاره نازنین که قراره زن توبشه.
بالش مبل روپرتاب کردم سمتش اونم جاخالی داد.
هستی روبه عسل گفت:میبینی عمه چقدعموت وحشیه؟
باحرص گفتم:هستی؟
هستی بالبخند:جونم داداشی کاری داشتی؟
امین:خواهشاشروع نکنین توروحیه بچم تاثیرمیزاره.
_خوبه چندماهشه ها
امین:به هرحال دخترمن زرنگه همه چی رومیفهمه.
_خب معلومه دیگه به عموش رفته.
ّ*******
"نازنین"
بابا:نازنین؟
_جانم بابا؟
بابا:دخترم بیاکارت دارم.
_اومدم بابا.
ازاتاقم اومدم بیرون ورفتم سالن روی مبل روبروی بابانشستم وگفتم:بله بابا؟
بابا:دخترم پس فردامهمون داریم.
_کی؟!
بابا:امرخیره...
_امرخیر؟
بابا:اره بابا...امرخیر
_ولی امیرکه به من چیزی نگف.
بابا:مگه من گفتم امیره؟!
_منظورت چیه بابا؟
بابا:شب جمعه برات خواستگارمیادومنم میخوام توبااین پسرازدواج کنی روحرف منم حرف نمیزنی.
_بابااگه شوخیه خیلی مسخرس.
بابا:قیافم شبیه اوناییه که شوخی میکنن؟
_بابا؟جدی که نمیگی؟
بابا:کاملاجدیم.
_ولی بابا...
بابا:ولی واماواگه نداریم.حالابروتواتاقت.
باباوقتی جدی میشدغیرقابل نفوذبودواگه حرفی میزدروش وایمیستادونظرش عوض نمیشدولی بابامیدونست که من امیرودوست دارم.من جزامیرهیچ کسونمیخوام.زنگ زدم به سایه...
سایه:سلوووووم چطولی؟!
بابغض گفتم:سایه؟!
نتونستم ادامه بدم سایه که فهمیدحالم بده گفت:نازنین؟؟داری گریه میکنی؟
_سایه میتونی بیای پیشم؟
سایه:باشه یه ربع دیگه اونجام.
تااومدن سایه کلی گریه کردم.تصوراینکه باکس دیگه ای ازدواج کنم وبه جزامیرکنارم کس دیگه باشه ازمرگ هم برام بدتربود.بدون اون زندگی رونمیخوام.باباهم اینومیدونست ولی نمیدونم این اصرارش چی بود.تابه حال توروی بابام واینستاده بودم ودلم نمیخوادهیچ وقت هم همچین اتفاقی بیفته.خدایامن چیکارکنم؟!
سایه که اومدبغلش کلی گریه کردم وموضوع روبراش گفتم وقتی که یکم آروم شدم گفتم:سایه من چیکارکنم؟
سایه:آروم باش عزیزم حالایه فکری میکنیم.به امیرگفتی؟
_نه...اگه بشنوه داغون میشه.بایدخودم یه جوری حلش کنم.سایه توروخدایه فکری کن.من جزامیرهیچ کسونمیخوام.
یکم دیگه باسایه حرف زدم بعدش رفت ولی گفت که فردابازمیادتاحرف بزنیم.اونشب شام نخوردم نیماورهابارهااومدن وصدام کردن.روی تخت نشسته بودم وپاهاموتوشیکمم جمع کرده بودم وداشتم به امیروروزایی که باهم داشتیم فک میکردم.صدای دراومدجوابی ندادم.نیمادروبازکردووارداتاق شد.
نیما:اجازه هس؟
سرموتکون دادم.اومدلبه ی تخت نشست.
نیما:بامنم قهری؟
_قهرنیسم ولی دلخورم.توهم میدونی من چقددوسش دارم ولی چیزی به بابانمیگی.
نیما:ازکجامعلوم که نگفتم.
_میدونم اونجورکه بایدنگفتی.
نیما:تابه حال بابارواینقدجدی ومصمم ندیده بودم.
_تونمیدونی اینایی که میخوان بیان کین؟
نیما:نه چیزی نگف بهم.به امیرگفتی؟
_نه...اگه بدونه خیلی ناراحت میشه بایدخودم حلش کنم.
نیما:اگه حل نشدچی؟
_نیمااومدی اینجادلداری بدی یاداغ دلمو تازه کنی؟
نیما:خیلی خب ببخشید.
تلفن نیمازنگ خوردومجبورشدکه بره.گوشی روبرداشتم وزنگ زدم به امیر.خیلی دلم واسش تنگ شده بود.
امیر:جانم عشقم؟
سعی کردم که ازصدام چیزی نفهمه:امیر؟
امیر:جونم؟!
_دلم واست تنگ شده
امیر:من بیشترعشقم.فردامیام دنبالت.
_نه امیرفرداسرم شلوغه نمیشه.
این اولین دروغی بودکه بهش گفتم نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم امیرهمیشه ازچشام همه چیومیفهمید.
امیر:ای بابا.پس الان میام.
_نه نه الان همه خوابن زشته که بیام بیرون.
امیر:باش عشقم.هرجورتوراحتی.
_امیر؟
امیر:جان دلم؟
_خیلی دوست دارم.
امیر:من دیوونتم نفسم.
_مواظب خودت باش.
امیر:توهم همینطور.
_شب بخیر
امیر:شب بخیرنازنینم.
روزبعداصلاباباباحرف نمیزدم.اشتهای غذاخوردنم نداشتم فقط بخاطراصرارهای نیما ورهاچند قاشق میخوردم.حتی داروخونه هم نرفتم.میخواستم برم توی اتاقم که
بابا:نازنین؟
بااخم وناراحتی نگاش کردم تابه حال نشده بوداین قدازدست بابادلخورباشم.
بابا:بروآماده شومیخوایم بریم خرید.
_من حوصله ندارم.
بابا:ده دقیقه دیگه دم درباش
_بابا...
بابا:ازهمین الانم ده دقیقت شروع شد.
باعصبانیت رفتم داخل اتاق.دلیل این کارای بابارونمیفهمیدم من چیکارکنم خدا؟بابی میلی تمام آماده شدم.به سایه هم گفتم که نیاداینجا.همراه باباورهارفتیم خرید.یه دست لباس برای فرداشب خریدیم.
ازکارای باباهیچی سردرنمی آوردم.میخواست باهام خوب باشه ولی من باهاش حر
_میگم که حالاکه همه چی وبه راهه بهترنیس بریم خواستگاری؟
غزل باسینی چای واردشدوگفت:راس میگه امین خیلی وقته که امیرتکلیف ازدواج کرده بهتره که همه چی رورسمی کنیم.
امین:من حرفی ندارم.زنگ میزنم به آقای پارسیان.هفته دیگه خوبه؟
لبخندی زدم وگفتم:عالیه
امین:جمع کن لب ولوچتو.دامادم اینقدهول.
همه خندیدیم.
هستی:بیچاره نازنین که قراره زن توبشه.
بالش مبل روپرتاب کردم سمتش اونم جاخالی داد.
هستی روبه عسل گفت:میبینی عمه چقدعموت وحشیه؟
باحرص گفتم:هستی؟
هستی بالبخند:جونم داداشی کاری داشتی؟
امین:خواهشاشروع نکنین توروحیه بچم تاثیرمیزاره.
_خوبه چندماهشه ها
امین:به هرحال دخترمن زرنگه همه چی رومیفهمه.
_خب معلومه دیگه به عموش رفته.
ّ*******
"نازنین"
بابا:نازنین؟
_جانم بابا؟
بابا:دخترم بیاکارت دارم.
_اومدم بابا.
ازاتاقم اومدم بیرون ورفتم سالن روی مبل روبروی بابانشستم وگفتم:بله بابا؟
بابا:دخترم پس فردامهمون داریم.
_کی؟!
بابا:امرخیره...
_امرخیر؟
بابا:اره بابا...امرخیر
_ولی امیرکه به من چیزی نگف.
بابا:مگه من گفتم امیره؟!
_منظورت چیه بابا؟
بابا:شب جمعه برات خواستگارمیادومنم میخوام توبااین پسرازدواج کنی روحرف منم حرف نمیزنی.
_بابااگه شوخیه خیلی مسخرس.
بابا:قیافم شبیه اوناییه که شوخی میکنن؟
_بابا؟جدی که نمیگی؟
بابا:کاملاجدیم.
_ولی بابا...
بابا:ولی واماواگه نداریم.حالابروتواتاقت.
باباوقتی جدی میشدغیرقابل نفوذبودواگه حرفی میزدروش وایمیستادونظرش عوض نمیشدولی بابامیدونست که من امیرودوست دارم.من جزامیرهیچ کسونمیخوام.زنگ زدم به سایه...
سایه:سلوووووم چطولی؟!
بابغض گفتم:سایه؟!
نتونستم ادامه بدم سایه که فهمیدحالم بده گفت:نازنین؟؟داری گریه میکنی؟
_سایه میتونی بیای پیشم؟
سایه:باشه یه ربع دیگه اونجام.
تااومدن سایه کلی گریه کردم.تصوراینکه باکس دیگه ای ازدواج کنم وبه جزامیرکنارم کس دیگه باشه ازمرگ هم برام بدتربود.بدون اون زندگی رونمیخوام.باباهم اینومیدونست ولی نمیدونم این اصرارش چی بود.تابه حال توروی بابام واینستاده بودم ودلم نمیخوادهیچ وقت هم همچین اتفاقی بیفته.خدایامن چیکارکنم؟!
سایه که اومدبغلش کلی گریه کردم وموضوع روبراش گفتم وقتی که یکم آروم شدم گفتم:سایه من چیکارکنم؟
سایه:آروم باش عزیزم حالایه فکری میکنیم.به امیرگفتی؟
_نه...اگه بشنوه داغون میشه.بایدخودم یه جوری حلش کنم.سایه توروخدایه فکری کن.من جزامیرهیچ کسونمیخوام.
یکم دیگه باسایه حرف زدم بعدش رفت ولی گفت که فردابازمیادتاحرف بزنیم.اونشب شام نخوردم نیماورهابارهااومدن وصدام کردن.روی تخت نشسته بودم وپاهاموتوشیکمم جمع کرده بودم وداشتم به امیروروزایی که باهم داشتیم فک میکردم.صدای دراومدجوابی ندادم.نیمادروبازکردووارداتاق شد.
نیما:اجازه هس؟
سرموتکون دادم.اومدلبه ی تخت نشست.
نیما:بامنم قهری؟
_قهرنیسم ولی دلخورم.توهم میدونی من چقددوسش دارم ولی چیزی به بابانمیگی.
نیما:ازکجامعلوم که نگفتم.
_میدونم اونجورکه بایدنگفتی.
نیما:تابه حال بابارواینقدجدی ومصمم ندیده بودم.
_تونمیدونی اینایی که میخوان بیان کین؟
نیما:نه چیزی نگف بهم.به امیرگفتی؟
_نه...اگه بدونه خیلی ناراحت میشه بایدخودم حلش کنم.
نیما:اگه حل نشدچی؟
_نیمااومدی اینجادلداری بدی یاداغ دلمو تازه کنی؟
نیما:خیلی خب ببخشید.
تلفن نیمازنگ خوردومجبورشدکه بره.گوشی روبرداشتم وزنگ زدم به امیر.خیلی دلم واسش تنگ شده بود.
امیر:جانم عشقم؟
سعی کردم که ازصدام چیزی نفهمه:امیر؟
امیر:جونم؟!
_دلم واست تنگ شده
امیر:من بیشترعشقم.فردامیام دنبالت.
_نه امیرفرداسرم شلوغه نمیشه.
این اولین دروغی بودکه بهش گفتم نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم امیرهمیشه ازچشام همه چیومیفهمید.
امیر:ای بابا.پس الان میام.
_نه نه الان همه خوابن زشته که بیام بیرون.
امیر:باش عشقم.هرجورتوراحتی.
_امیر؟
امیر:جان دلم؟
_خیلی دوست دارم.
امیر:من دیوونتم نفسم.
_مواظب خودت باش.
امیر:توهم همینطور.
_شب بخیر
امیر:شب بخیرنازنینم.
روزبعداصلاباباباحرف نمیزدم.اشتهای غذاخوردنم نداشتم فقط بخاطراصرارهای نیما ورهاچند قاشق میخوردم.حتی داروخونه هم نرفتم.میخواستم برم توی اتاقم که
بابا:نازنین؟
بااخم وناراحتی نگاش کردم تابه حال نشده بوداین قدازدست بابادلخورباشم.
بابا:بروآماده شومیخوایم بریم خرید.
_من حوصله ندارم.
بابا:ده دقیقه دیگه دم درباش
_بابا...
بابا:ازهمین الانم ده دقیقت شروع شد.
باعصبانیت رفتم داخل اتاق.دلیل این کارای بابارونمیفهمیدم من چیکارکنم خدا؟بابی میلی تمام آماده شدم.به سایه هم گفتم که نیاداینجا.همراه باباورهارفتیم خرید.یه دست لباس برای فرداشب خریدیم.
ازکارای باباهیچی سردرنمی آوردم.میخواست باهام خوب باشه ولی من باهاش حر
۵۵.۲k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.