کمانه می کند به دل طلوع ناگهان تو

کَمانه می کُنَد به دل ، طلوع ِ ناگهان ِ تو
و شب شکسته می شود در عمق ِ آسمان ِ تو
همین که می نوازی ام ، به مهرخند ِ کوچکی
شکفته می شود گُلی به جان من ، به جان ِ تو !
‌با ما که زمانه ؛ ذره ای یار نشد
مثل دل ما دلی گرفتار نشد
آن لحظه ی با شکوه باهم بودن
افسوس که هیچ وقت تکرار نشد
دیدگاه ها (۲)

ماه من گر مهربان بود عایدم او بود و بسمحرم جانم اگر بود سایه...

جمعه‌ها شور غزل در دل من می‌جوشدنیستی... باز غزل رخت عزا می‌...

با درد عشق از همه کس آشناترموقتی که خود به درد غمش مبتلاترمد...

صدای تپش قلبم را میشنوی !بی تو دیگر نفس هایم به شماره افتاده...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط