همسر اجباری ۳۵۲
#همسر_اجباری #۳۵۲
و به کارآموزش گفت عروس مدرس اومد برو اتاقگریمو مرتب کن.
سالم خانمی دیر کردی باید مواتم رنگ بزنم...بشین االن میام.بعد
کاتالوگی رو اوردو گذاشت رومیز و اول رنگ موام و انتخاب کردم...
رنگش قهوه ای روشن.
و بعدش مدل شنیونمو که خودم خواستم داشته باشم که تو آتلیه بدون کاله عکس بگیرم.
آذین از در اومدو با خودش غذارو هم اورده بود...
بعد از خوردن غذا... آرایشگر کارشو شروع کرد اونقدر استرس داشتم که نتونستم غذامو بیشتر از چند لقمه بخورم.
-اولین باره ابرواتو برمیداری.
-نه قبال هم دوسه باری برداشتم.
چشمامو بستمو تکیه امو به صندلی دادم آریشگر شروع به بر داشتن ابروام کرد.
کی فکرشو میکرد من بیامو با آریا با این شرایط ازدواج کنم آریایی که هربار که میدیدمش دستش تو دست نامزدش
بود... هیچ وقت فکر نمیکردم که من آنا رفیع با اون همه احتیاط بهم ...ت.ج.ا.و.ز بشه این جای زندگیم خیلی غم
داشت اونقدر که هنوزم باورش نمیکنم...بگذریم هیچ وقت به ذهنمم خطور نمیکرد که منو آریا آبمون تو یه جوب
بره...من عاشقش بشم...یا اینکه آریا عاشق آنایی بهشه که با اومدنش عشقشو ازش گرفت... واتفاقای دیگه ای که
دست به دست هم دادن که تهش به ازدواجمون ختم شه...
خدایا شکرت.... تو همین فکرا بودم که آریشگر
-خانمی کار ابروات و اصالحت تموم شده...پاشو بریم واسه رنگ موهات...و ابروات.
پاشدمو به طرف صندلی که آرایشگر کنارش بود رفتمو نشستم. دوست نداشتم خودمو تو آینه ببینم... بخاطر
همین...صندلی رو برگردوندمو آرایشگرم با لبخند گفت خانمی ماه شدی فقط بایه ابرو برداشتن واصالح کردن..
....
داشتم موامو خشک میکرم که گوشیم زنگ خورد..آریا بود...
-جانم.
-جانت بی بال شیرینی.خوبی چه خبر دلم واست تنگ شده بود بی معرفت
-منم خیلی ...
-دوست داری بیام ببینمت..
-نه...نه بزار تا وقتش االن نمیخوووام.
-باشه بابا چشم...
-شیرینی.
-جانم.حاال که نمیای آذین و بفرست بیاید این شکالتارو واست بیاره...
-وای مرسی ...نمیدونی چقدر دلم هوس کرده بود.
-ای سیر نخوری از شکالت...اونقدر که واسه این دلت هوس میکنه نصفش واسه من این حسو داشتی االن پنج
شیش تا توله داشتیم...
بعدم بلند خندید
-آررررییییا...
-به فدات .
-خدانکنه...دارن صدام میزنن االن به آذین میگم بیاد..
و به کارآموزش گفت عروس مدرس اومد برو اتاقگریمو مرتب کن.
سالم خانمی دیر کردی باید مواتم رنگ بزنم...بشین االن میام.بعد
کاتالوگی رو اوردو گذاشت رومیز و اول رنگ موام و انتخاب کردم...
رنگش قهوه ای روشن.
و بعدش مدل شنیونمو که خودم خواستم داشته باشم که تو آتلیه بدون کاله عکس بگیرم.
آذین از در اومدو با خودش غذارو هم اورده بود...
بعد از خوردن غذا... آرایشگر کارشو شروع کرد اونقدر استرس داشتم که نتونستم غذامو بیشتر از چند لقمه بخورم.
-اولین باره ابرواتو برمیداری.
-نه قبال هم دوسه باری برداشتم.
چشمامو بستمو تکیه امو به صندلی دادم آریشگر شروع به بر داشتن ابروام کرد.
کی فکرشو میکرد من بیامو با آریا با این شرایط ازدواج کنم آریایی که هربار که میدیدمش دستش تو دست نامزدش
بود... هیچ وقت فکر نمیکردم که من آنا رفیع با اون همه احتیاط بهم ...ت.ج.ا.و.ز بشه این جای زندگیم خیلی غم
داشت اونقدر که هنوزم باورش نمیکنم...بگذریم هیچ وقت به ذهنمم خطور نمیکرد که منو آریا آبمون تو یه جوب
بره...من عاشقش بشم...یا اینکه آریا عاشق آنایی بهشه که با اومدنش عشقشو ازش گرفت... واتفاقای دیگه ای که
دست به دست هم دادن که تهش به ازدواجمون ختم شه...
خدایا شکرت.... تو همین فکرا بودم که آریشگر
-خانمی کار ابروات و اصالحت تموم شده...پاشو بریم واسه رنگ موهات...و ابروات.
پاشدمو به طرف صندلی که آرایشگر کنارش بود رفتمو نشستم. دوست نداشتم خودمو تو آینه ببینم... بخاطر
همین...صندلی رو برگردوندمو آرایشگرم با لبخند گفت خانمی ماه شدی فقط بایه ابرو برداشتن واصالح کردن..
....
داشتم موامو خشک میکرم که گوشیم زنگ خورد..آریا بود...
-جانم.
-جانت بی بال شیرینی.خوبی چه خبر دلم واست تنگ شده بود بی معرفت
-منم خیلی ...
-دوست داری بیام ببینمت..
-نه...نه بزار تا وقتش االن نمیخوووام.
-باشه بابا چشم...
-شیرینی.
-جانم.حاال که نمیای آذین و بفرست بیاید این شکالتارو واست بیاره...
-وای مرسی ...نمیدونی چقدر دلم هوس کرده بود.
-ای سیر نخوری از شکالت...اونقدر که واسه این دلت هوس میکنه نصفش واسه من این حسو داشتی االن پنج
شیش تا توله داشتیم...
بعدم بلند خندید
-آررررییییا...
-به فدات .
-خدانکنه...دارن صدام میزنن االن به آذین میگم بیاد..
۴.۷k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.