همسر اجباری ۳۵۰
#همسر_اجباری #۳۵۰
انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد واااای نه
آذین با بهت گفت:چی شد.؟
-یادم رفت صبی برم دنبال تزیین ماشینم گفت سرم شلوغه باید از صبح ماشینو میبردم...اه..
خیلی ناراحت شدم باید چکار میکردم.
یهو بالشت خورد تو سرم
-همه که مث تو نیستن احسان ساعت شیش اینجابود واسه کمک بیچاره همش میگفت آریارو بزارید راحت بخوابه ..
بعدشم ساعت هشت ماشینتو برد و االنم تو راه داره بر میگرده...
-جون من.
-اره مگه باهات شوخی دارم.
پریدم هوا یه ماچ از خواهر گلم کردمو.
-عااااشقتم احی جون.
-وا آریا خواب زده شدیاا... من احسانم....
بعدش با اخم و طلبکارانه نگاهم کردو گفت:
در ضمن کسی جز من حق نداره عاشق احسان باشه.
دو روزه آنا رو ندیدم...
آخه این چکاری بود که اینا گفتن
قبل از اون مامانامون با پچ پچ کار خودشونو کردن نمیزاشتن که پیش خانمم بخوابم. این دوروزم که کال ناپدیدش
کردن و فقط صداشو میشنونم...
اگه آنی باشه شبا زود خوابم میبره ولی وقتی نبود بد خواب میشدم از دستشویی اومدم بیرون. رفتم تو اتاق که اماده
شم.
گوشیم داشت زنگ میخورد...
ای جونم...شمارشو به ))جوجه کردی(( سیو کرده بودم.البته به التین.
-الو
-آریییییا کجایییی؟؟
-سالم صبح زیبات بخیر ای جان جانان.االن میام.
-زودباش بیا داره دیرم میشه...
-چشم جوجه 11میام.
-آفرین صبحونه بخوریاااا.دوست دارم خدافظ.
-آی..آی.کجا با این عجله.ماچ مارو بده عیال بعد برو.
مممممماچ.
-
هیچ وقت یادش نمیره تو این یه سال همش صبحونه به خوردم داد اونقدر که عادت کردم و اگه نخورم از خونه
بیرون نمیرم.
هنوز برای پوشیدن کت وشلوار زود بود پس یه کتان سفیدبا ست پیرهن سفید.
اولین بارم بود تیپ سفید زدم ...نمیدونم چرا ولی فکر میکردم آدمایی که حالشون خوبه و روحیه خوبی دارن بیشتر
تیپ سفید میزنن..مث احسان البته اون عاشق سفیده..و همیشه با من تضاد زیادی داشت اون کامال سفید و منم
کامال مشکی...
سویچ ماشین آرمانو برداشتم که دیشب واسم گذاشته بود چون ماشین خودم صبح تزیین میشدو نمیتونستم با اون
کارای دیگه امو انجام بدم.
رفتم پایین از پله ها و همه تو آشپز خونه بودن....
-سلللالم بر اهالی خونه .
احسان سرشو گذاشته بود رو میزو خوابش برده بود .بیچاره عروسی منه و این بیخوابیاشو میکشه...
-سالم مامان صبحت بخیر...
-خانم کم پسرتو لوس کن شادوماد تا االن خواب بوده...
مامان صبحونه رو با سینی اورد واسم و مشغول خوردن شدم.
با کف دستم محکم زدم رو میز که احسان سه متر پرید هوا...
-ها....ها...چیه...چیه...
از خنده داشتم میزو گاز میزدم .
-سالم دوماد.
-کوفت....سالم ...درد سالم این چه طرزشه...آب دونت زیاد شده هار شدی...
-تا چشت دراد.
و بعد سینی رو جلو دستمو کشید سمت خودش.
انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد واااای نه
آذین با بهت گفت:چی شد.؟
-یادم رفت صبی برم دنبال تزیین ماشینم گفت سرم شلوغه باید از صبح ماشینو میبردم...اه..
خیلی ناراحت شدم باید چکار میکردم.
یهو بالشت خورد تو سرم
-همه که مث تو نیستن احسان ساعت شیش اینجابود واسه کمک بیچاره همش میگفت آریارو بزارید راحت بخوابه ..
بعدشم ساعت هشت ماشینتو برد و االنم تو راه داره بر میگرده...
-جون من.
-اره مگه باهات شوخی دارم.
پریدم هوا یه ماچ از خواهر گلم کردمو.
-عااااشقتم احی جون.
-وا آریا خواب زده شدیاا... من احسانم....
بعدش با اخم و طلبکارانه نگاهم کردو گفت:
در ضمن کسی جز من حق نداره عاشق احسان باشه.
دو روزه آنا رو ندیدم...
آخه این چکاری بود که اینا گفتن
قبل از اون مامانامون با پچ پچ کار خودشونو کردن نمیزاشتن که پیش خانمم بخوابم. این دوروزم که کال ناپدیدش
کردن و فقط صداشو میشنونم...
اگه آنی باشه شبا زود خوابم میبره ولی وقتی نبود بد خواب میشدم از دستشویی اومدم بیرون. رفتم تو اتاق که اماده
شم.
گوشیم داشت زنگ میخورد...
ای جونم...شمارشو به ))جوجه کردی(( سیو کرده بودم.البته به التین.
-الو
-آریییییا کجایییی؟؟
-سالم صبح زیبات بخیر ای جان جانان.االن میام.
-زودباش بیا داره دیرم میشه...
-چشم جوجه 11میام.
-آفرین صبحونه بخوریاااا.دوست دارم خدافظ.
-آی..آی.کجا با این عجله.ماچ مارو بده عیال بعد برو.
مممممماچ.
-
هیچ وقت یادش نمیره تو این یه سال همش صبحونه به خوردم داد اونقدر که عادت کردم و اگه نخورم از خونه
بیرون نمیرم.
هنوز برای پوشیدن کت وشلوار زود بود پس یه کتان سفیدبا ست پیرهن سفید.
اولین بارم بود تیپ سفید زدم ...نمیدونم چرا ولی فکر میکردم آدمایی که حالشون خوبه و روحیه خوبی دارن بیشتر
تیپ سفید میزنن..مث احسان البته اون عاشق سفیده..و همیشه با من تضاد زیادی داشت اون کامال سفید و منم
کامال مشکی...
سویچ ماشین آرمانو برداشتم که دیشب واسم گذاشته بود چون ماشین خودم صبح تزیین میشدو نمیتونستم با اون
کارای دیگه امو انجام بدم.
رفتم پایین از پله ها و همه تو آشپز خونه بودن....
-سلللالم بر اهالی خونه .
احسان سرشو گذاشته بود رو میزو خوابش برده بود .بیچاره عروسی منه و این بیخوابیاشو میکشه...
-سالم مامان صبحت بخیر...
-خانم کم پسرتو لوس کن شادوماد تا االن خواب بوده...
مامان صبحونه رو با سینی اورد واسم و مشغول خوردن شدم.
با کف دستم محکم زدم رو میز که احسان سه متر پرید هوا...
-ها....ها...چیه...چیه...
از خنده داشتم میزو گاز میزدم .
-سالم دوماد.
-کوفت....سالم ...درد سالم این چه طرزشه...آب دونت زیاد شده هار شدی...
-تا چشت دراد.
و بعد سینی رو جلو دستمو کشید سمت خودش.
۹.۰k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.