پارت۸۶
#پارت۸۶
بارون میومد.خیلی وقت بود بارونو ندیده بودم.پنجره رو باز کردم و با تمام وجود بوی خاکو تو ریه هام فرستادم.با یه تصمیم ناگهانی لباس پوشیدم و زدم بیرون.یه چتر کوچیکم برداشتم ولی محض اینکه موش ابکشیده نشم.دکمه ی اسانسورو زدم.منتظر موندم برسه بالا.ولی ای کاش با پله ها میرفتم.در باز شد و سهیل داخل اسانسور تکیه داده بود به اینه.خدایا میشه من یک شب آرامش داشته باشم؟
وارد اسانسور شدم ولی سهیل پیاده نشد.به آینه تکیه دادم که صداش درومد.
_آیدا خانوم؟
فقط نگاهش کردم.سردِ سرد.منتظر موندم ادامه ی حرفشو بگه.
_میشه چند لحظه..
این فضیه همین الان باید برای همیشه تموم میشد
_ببین آقای محترم.من میخام این قضیه ی خاستگاری و این حرفا همینجا خاک بشه.شما هیچی درباره ی من نمیدونی که اگه میدونستی نمیزاشتی سایتم از شعاع صد متری من رد بشه.پس لطفا بیخیال این قضیه بشین.هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده و ماهمدیگرو یه بار بیشتر ندیدیم.شک ندارم که شما حتی فامیل منم نمیدونی پس لطفا خواهش میکنم،دیگه هیچ وقت بهش حتی فکرم نکنین.از مادرتونم از طرف من عذر خواهی کنین...با اجازه
در باز شده بود ولی من همینطوری داشتم بیچاره رو به رگبار میبستم.چشماش گشاد شده بود.خواستم برم بیرون که صدای خندش مانع رفتنم شد
_به چی میخندین؟
دلشو گرفت و گفت
_وای...ببخشید...ولی...
تک خنده ای کرد و گفت
_فکر میکنم سوع تفاهم شده.من میخاستم درباره ی همین قضیه باهاتون صحبت کنم.من اصلا نخاستم بیام خاستگاری شما.
یعنی تو عمرم اینقد ضایه نشده بودم.با من من گفتم
_پس چی؟
_من میخاستم بگم اشتبا شده و مادر من اومده خاستگاریه یکی که من نخاستم.
_ولی..
باز خندید.ای کوفت رو اب بخندی زلیل شی
_ایراد نداره.بهتره هردومون این شب و این حرفارو فراموش کنیم.شبخوش
سری تکون دادم و با حالی زار و روحی که کَِنِف شده بود از اسانسور اومدم بیرون.هنوز در بسته نشده بود که صدای قهقهش به هوا رفت.زهرمار ورپریده.خب مثل ادم حرف نمیزنه که
.یه نفس عمیق کشیدم و از مجتمع خارج شدم.سعی کردم بهش فکر نکنم.اروم اروم بدون اینکه چترمو باز کنم زیر بارون قدم میزدم.به خیلی چیزا فکر میکردم.به اینکه وقتی بر گردم چه اتفاقی میفته.به اینکه چقدر دلم برای یه عده تنگ میشه.به خاطراتی که اینجا داشتم.به همزادم که الان ماه عسله.به رزمهر کوچولو...به خیلی چیزا.اینکه چطور این همه رو روی این سیاره ول کنم و برگردم زمین.از یه طرفم دلم واسه خونوادم تنگ شده بود
.دل کندن از هردو خیلی سخت بود.تو همین فکرا بودم که ناخوداگاه یه قطره اشک از چشمام چکید.با پشت دست پاکش کردم.چترم همچنان بسته بود.به خودم که اومدم دیدم روبروی خونه ی آقای نوری ام.نگاهی به در سفید انداختم.پارک سر کوچمون.کوچه ی زمینیمون!اینجا زادگاه من نیست.
یکم بعد چترمو باز کردم.خیس خیس شده بودم.از شالم اب میچکید.برگشتم سمت مجتمع.چشمام خمار شده بود.یهو یه عطسه.دوعطسه، سومی و چهارمی.همینو کم داشتم.تو این هاگیر واگیر فقط یه سرماخوردگی رو کم داشتم...
بارون میومد.خیلی وقت بود بارونو ندیده بودم.پنجره رو باز کردم و با تمام وجود بوی خاکو تو ریه هام فرستادم.با یه تصمیم ناگهانی لباس پوشیدم و زدم بیرون.یه چتر کوچیکم برداشتم ولی محض اینکه موش ابکشیده نشم.دکمه ی اسانسورو زدم.منتظر موندم برسه بالا.ولی ای کاش با پله ها میرفتم.در باز شد و سهیل داخل اسانسور تکیه داده بود به اینه.خدایا میشه من یک شب آرامش داشته باشم؟
وارد اسانسور شدم ولی سهیل پیاده نشد.به آینه تکیه دادم که صداش درومد.
_آیدا خانوم؟
فقط نگاهش کردم.سردِ سرد.منتظر موندم ادامه ی حرفشو بگه.
_میشه چند لحظه..
این فضیه همین الان باید برای همیشه تموم میشد
_ببین آقای محترم.من میخام این قضیه ی خاستگاری و این حرفا همینجا خاک بشه.شما هیچی درباره ی من نمیدونی که اگه میدونستی نمیزاشتی سایتم از شعاع صد متری من رد بشه.پس لطفا بیخیال این قضیه بشین.هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده و ماهمدیگرو یه بار بیشتر ندیدیم.شک ندارم که شما حتی فامیل منم نمیدونی پس لطفا خواهش میکنم،دیگه هیچ وقت بهش حتی فکرم نکنین.از مادرتونم از طرف من عذر خواهی کنین...با اجازه
در باز شده بود ولی من همینطوری داشتم بیچاره رو به رگبار میبستم.چشماش گشاد شده بود.خواستم برم بیرون که صدای خندش مانع رفتنم شد
_به چی میخندین؟
دلشو گرفت و گفت
_وای...ببخشید...ولی...
تک خنده ای کرد و گفت
_فکر میکنم سوع تفاهم شده.من میخاستم درباره ی همین قضیه باهاتون صحبت کنم.من اصلا نخاستم بیام خاستگاری شما.
یعنی تو عمرم اینقد ضایه نشده بودم.با من من گفتم
_پس چی؟
_من میخاستم بگم اشتبا شده و مادر من اومده خاستگاریه یکی که من نخاستم.
_ولی..
باز خندید.ای کوفت رو اب بخندی زلیل شی
_ایراد نداره.بهتره هردومون این شب و این حرفارو فراموش کنیم.شبخوش
سری تکون دادم و با حالی زار و روحی که کَِنِف شده بود از اسانسور اومدم بیرون.هنوز در بسته نشده بود که صدای قهقهش به هوا رفت.زهرمار ورپریده.خب مثل ادم حرف نمیزنه که
.یه نفس عمیق کشیدم و از مجتمع خارج شدم.سعی کردم بهش فکر نکنم.اروم اروم بدون اینکه چترمو باز کنم زیر بارون قدم میزدم.به خیلی چیزا فکر میکردم.به اینکه وقتی بر گردم چه اتفاقی میفته.به اینکه چقدر دلم برای یه عده تنگ میشه.به خاطراتی که اینجا داشتم.به همزادم که الان ماه عسله.به رزمهر کوچولو...به خیلی چیزا.اینکه چطور این همه رو روی این سیاره ول کنم و برگردم زمین.از یه طرفم دلم واسه خونوادم تنگ شده بود
.دل کندن از هردو خیلی سخت بود.تو همین فکرا بودم که ناخوداگاه یه قطره اشک از چشمام چکید.با پشت دست پاکش کردم.چترم همچنان بسته بود.به خودم که اومدم دیدم روبروی خونه ی آقای نوری ام.نگاهی به در سفید انداختم.پارک سر کوچمون.کوچه ی زمینیمون!اینجا زادگاه من نیست.
یکم بعد چترمو باز کردم.خیس خیس شده بودم.از شالم اب میچکید.برگشتم سمت مجتمع.چشمام خمار شده بود.یهو یه عطسه.دوعطسه، سومی و چهارمی.همینو کم داشتم.تو این هاگیر واگیر فقط یه سرماخوردگی رو کم داشتم...
۲.۵k
۰۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.