part 78
part 78
ات
شب شده بود جلوی پنجره اتاقم وایستاده بودم ماشین جونکوک داخل عمارت شد نفسه عمیقی کشیدم جونکوک چطور توست باهام همچین کاری بکنی یعنی با اون دختره رابطه داره
چونکوک
رفتم سالون فقط مادر تویه سالون نشسته بود رفتم بالا تویه اتاق ات جلوی پنجره وایستاده بود
ات
فهمیدم که جونکوک اومد داخل اتاق اهمیت ندادم
جونکوک: ات بیا بشین میخوام حرف بزنیم
ات: هیچ حرفی نیست که بزنیم
جونکوک: ات مگه با تو نیستم
ات
صورتمو طرفه جونکوک کردم و گفتم
من همه چیو دیدم نمیخواد تو چیزی بگی
جونکوک: هیچ چیزی بین من و اون دختره نيست اون و فقط دوسته بچگیامه
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
ات
یعنی اشتباه میکردم اوففف من چقدر بی عقلم
رویه تخت نشستم با خودم فکر کردم که چیکار کنم جونکوک منو ببخشه
تشنم شد از اتاق رفتم داشتم میرفتم آشپز خونه اما با حرفای مادر نرفتم داخل انگار داشت با یکی تلفنی راجبه جونکوک حرف میزد منم به حرفاش گوش میدادم داشت میگفت فردا تالد جونکوکه اما جونکوک هیچوقت نخواسته واسش جشن تولد بگیرن
زود از آشپزخونه رفتم اتاقم یه فکری به سرم زد خودم برای جونکوک جشن تولد میگرم شاید این دفعه خوشحال شد
با تق در از افکارم اومدم بیرون
اجوما : شام آوردم براتون
ات: خیلی ممنونم
اجوما غذا رو آورد جلوم گذاشت و رفت
منم شروع به خوردن کردم
جونکوک
اشتها نداشتم پس غذا نخوردم رفتم تویه اتاق دیگه ای خوابیدم
ات
صبح زود بیدار شدم خواستم تا شب همه چی حاضر باشه اما من که نمیتونم تنهای همه چیو آماده کنم اهان از جه چانگ کمک میخوام زنگ زدم به جه چانگ بعد از چند بوق گوشیو برداشت
جه چانگ: بله کیه
ات: منم ات
جه چانگ: اوه زن داداش تویی صبح بخیر
ات: صبح توهم بخیر من ازت کمک میخوام
جه چانگ: من در خدمته زن داداشم هستم الان چه کمکی از دستم بر میاد
ات: الان نمیشه بعد از اینکه جونکوک رفتم بیا کافیه ای که نزدیکه عمارته
جه چانگ: چشم زن داداش
جونکوک
از خواب بیدار شدم رفتم لباسمو عوض کردم بدون خوردن صبحانه رفتم شرکت
ات
بعد از اینکه جونکوک رفت شرکت منم کیفمو برداشتم و زود از عمارت رفتم بیرون رفتم کافه جه چانگ زودتر از من اومده بود
جه چانگ: زن داداش خوش اومدی
ات: خیلی ممنونم بشین میخوام بهت بگم
ادامه دارد^^^^^^
ات
شب شده بود جلوی پنجره اتاقم وایستاده بودم ماشین جونکوک داخل عمارت شد نفسه عمیقی کشیدم جونکوک چطور توست باهام همچین کاری بکنی یعنی با اون دختره رابطه داره
چونکوک
رفتم سالون فقط مادر تویه سالون نشسته بود رفتم بالا تویه اتاق ات جلوی پنجره وایستاده بود
ات
فهمیدم که جونکوک اومد داخل اتاق اهمیت ندادم
جونکوک: ات بیا بشین میخوام حرف بزنیم
ات: هیچ حرفی نیست که بزنیم
جونکوک: ات مگه با تو نیستم
ات
صورتمو طرفه جونکوک کردم و گفتم
من همه چیو دیدم نمیخواد تو چیزی بگی
جونکوک: هیچ چیزی بین من و اون دختره نيست اون و فقط دوسته بچگیامه
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
ات
یعنی اشتباه میکردم اوففف من چقدر بی عقلم
رویه تخت نشستم با خودم فکر کردم که چیکار کنم جونکوک منو ببخشه
تشنم شد از اتاق رفتم داشتم میرفتم آشپز خونه اما با حرفای مادر نرفتم داخل انگار داشت با یکی تلفنی راجبه جونکوک حرف میزد منم به حرفاش گوش میدادم داشت میگفت فردا تالد جونکوکه اما جونکوک هیچوقت نخواسته واسش جشن تولد بگیرن
زود از آشپزخونه رفتم اتاقم یه فکری به سرم زد خودم برای جونکوک جشن تولد میگرم شاید این دفعه خوشحال شد
با تق در از افکارم اومدم بیرون
اجوما : شام آوردم براتون
ات: خیلی ممنونم
اجوما غذا رو آورد جلوم گذاشت و رفت
منم شروع به خوردن کردم
جونکوک
اشتها نداشتم پس غذا نخوردم رفتم تویه اتاق دیگه ای خوابیدم
ات
صبح زود بیدار شدم خواستم تا شب همه چی حاضر باشه اما من که نمیتونم تنهای همه چیو آماده کنم اهان از جه چانگ کمک میخوام زنگ زدم به جه چانگ بعد از چند بوق گوشیو برداشت
جه چانگ: بله کیه
ات: منم ات
جه چانگ: اوه زن داداش تویی صبح بخیر
ات: صبح توهم بخیر من ازت کمک میخوام
جه چانگ: من در خدمته زن داداشم هستم الان چه کمکی از دستم بر میاد
ات: الان نمیشه بعد از اینکه جونکوک رفتم بیا کافیه ای که نزدیکه عمارته
جه چانگ: چشم زن داداش
جونکوک
از خواب بیدار شدم رفتم لباسمو عوض کردم بدون خوردن صبحانه رفتم شرکت
ات
بعد از اینکه جونکوک رفت شرکت منم کیفمو برداشتم و زود از عمارت رفتم بیرون رفتم کافه جه چانگ زودتر از من اومده بود
جه چانگ: زن داداش خوش اومدی
ات: خیلی ممنونم بشین میخوام بهت بگم
ادامه دارد^^^^^^
۵.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.