****************************************************** رم
****************************************************** رمان گناهکار قسمت بیست و دوم
اون شب با هزار بدبختی خوابیدم ولی تا صبح فکر و خیال دست از سرم برنداشت..
صبح وقتی همراه بقیه دور سفره نشسته بودم تموم حواسم پیش ارشام بود که اخماش و حسابی کشیده بود تو هم و هیچی نمی خورد..
کمی از پنیر محلی گذاشتم دهنم..مزه ش بی نظیر بود..
بی بی_ دخترم شیر بخور گرم و تازه ست..
لبخند زدم..
-چشم بی بی می خورم..ببخشید باعث زحمتتون هم شدم…..
متقابلا با مهربونی ذاتی که چاشنی لبخندش شده بود نگام کرد..
— کدوم زحمت مادر وجودت اینجا برای ما رحمته..خدا شاهده اندازه ی دخترم برام عزیزی..اینجا خونه ی خودته مادر دیگه از این حرفا نزن..
با شرمندگی یه قلوپ از شیر گرمی که معلوم بود تازه دوشیده شده خوردم..
تو این خونه ی روستایی بین این دیوارای قدیمی عجب صفا وصمیمیتی بر قرار بود ..مخصوصا با وجود دلای پاک و مهربون عمومحمد و بی بی، حس غریبگی بهم دست نمی داد..
وقتی داشتم شیر و سر می کشیدم متوجه نگاه های خاصی که عمو محمد و ارشام بهم مینداختن شدم..
آرشام سرش و تکون داد و بعدشم با یه تشکر زیرلبی از کنار سفره بلند شد و رفت بیرون..
به 1 دقیقه نکشید که عمومحمد هم پشت سرش رفت..
به بی بی نگاه کردم ..تو فکر بود..به یه گوشه خیره شده بود و چیزی نمی گفت..
– بی بی…….
حواسش جمع شد و نگام کرد..
— جون ِ بی بی..
– جونت سلامت بی بی جون..
لبخندش پررنگ شد و درخشش اشک تو چشماش بیشتر..
– بی بی، چیزی شده؟!..
— نه مادر یاد قدیما افتادم..وقتی مریمم صدام می زد و می گفتم جان ِ بی بی همینجوری جوابم و می داد..منو یاد دخترم میندازی..اونم مثل تو قلب مهربونی داشت..شاداب بود و یه لحظه خنده از رو لباش کنار نمی رفت………….
آه پر سوزی که از ته دل کشید و اشکاش و پاک کرد…………..
–این روزگار به هیچ کس وفا نکرده مادر..به مریم منم وفا نکرد..دختر جوونم پر پر شد..
همونطور که با گوشه ی روسریش چشماش و پوشونده بود شونه های نحیفش زیر بار این همه اشک و آه می لرزید..
غم خودمم تازه شد..حینی که چشمام نمناک شده بود بغلش کردم..بی صدا اشک می ریخت..
– ببخش بی بی ناراحتت کردم..
سرش و بلند کرد..کنارش نشستم..با گوشه ی روسریش اشکاش و پاک کرد..چشماش قرمز شده بود..
–نه مادر تو که تقصیر نداری..اتفاقا سبک شدم باهات حرف زدم..لعنت خدا بر دل سیاه شیطون..خدا ازش نگذره که دل یه مادر و به غم جیگر گوشه ش اتیش زد..
– بی بی مگه چی به سر مریم اومد؟..ببخشید می دونم فضولیه ولی واقعا کنجکاو شدم..
— نه مادر این چه حرفیه ..چی بگم ..چی بگم از اون از خدا بی خبر که ما رو به روز سیاه نشوند..
چند سال پیش یه مرد جوونی رو عمومحمد کنار رودخونه پیدا می کنه و با خودش میاره خونه..چون زنده بود با کمک طبیب به لطف خدا شفا پیدا کرد..ولی به گفته ی خودش چیزی یادش نمی اومد..
پسر خوش بر و رویی بود..ندونستیم که این کار هیچ خیری توش نداره و اخر سر این خودمون هستیم که تو این اتیش می سوزیم و خاکستر می شیم..
از روی خوبی به این پسر جا دادیم..همینجا موند..کاری هم به ما نداشت..2 تا از پسرام و توی تصادف از دست داده بودم..اون و مثل پسر خودم می دونستم..
مریم اون موقع دانشجو بود..کم کم هُو پیچید تو روستا که عمومحمد با وجود دختر مجردش مرد غریبه تو خونه ش نگه می داره…….
خلاصه مادر سرت و درد نیارم مونده بودیم تو رودروایسی تا بهش بگیم که اره قضیه اینه و یه فکری بکنیم..
اونم با هزار بهونه و چرب زبونی گفت که جایی رو نداره بره..حتی عمومحمد چند بار خواست راضیش کنه واسه مداوا برن تهران ولی قبول نکرد..
ما هم ساده داشتیم فریبش و می خوردیم..ندونستیم که چشمش مریمم و گرفته..
یه روز که رفته بودم تخم مرغا رو به حسن آقا بقال بدم مثل اینکه یکی از روستاییا به عمومحمد خبر میده که بیا گاوم مریض شده داره تلف میشه..
آخه عمومحمد یه چیزایی سرش می شد اهالی روستا هم هر وقت کمک لازم داشتن می اومدن سراغ ما..
خلاصه همون روز من تو بقالی یه کم معطل شدم وایسادم تا حسن آقا بیاد تخم مرغا رو تحویلش بدم..
کسی جز اون خونه نبود..مثل اینکه اون روز مریم یکی از کلاساش و از دست داده بود و واسه همین زود بر می گرده خونه……………..
دستش و به سرش گرفت و همونطور که خودش و تکون می داد و اشک می ریخت ادامه داد: چی بگم مادر که دلم خون ِ..اون از خدا بی خبر نگاهه بد به دخترم داشت..همه ی اهل روستا برامون حرف در اورده بودن و ما به خاطر خشنودی خدا و بنده ش بی توجه از کنارشون رد می شدیم ولی اون نامرد بهمون بد کرد..
می خواست دامن دخترم و لکه دار کنه..دخترم میاد تو حیاط و جیغ می کشه اونم دنبالش می کنه..با هم گلاویز میشن و مریم به خاطر نجات جونش به هر چیزی که دم دستش بوده چنگ می زنه..اینارو یکی از زنای همسایه از بالای پشت بوم دیده و
اون شب با هزار بدبختی خوابیدم ولی تا صبح فکر و خیال دست از سرم برنداشت..
صبح وقتی همراه بقیه دور سفره نشسته بودم تموم حواسم پیش ارشام بود که اخماش و حسابی کشیده بود تو هم و هیچی نمی خورد..
کمی از پنیر محلی گذاشتم دهنم..مزه ش بی نظیر بود..
بی بی_ دخترم شیر بخور گرم و تازه ست..
لبخند زدم..
-چشم بی بی می خورم..ببخشید باعث زحمتتون هم شدم…..
متقابلا با مهربونی ذاتی که چاشنی لبخندش شده بود نگام کرد..
— کدوم زحمت مادر وجودت اینجا برای ما رحمته..خدا شاهده اندازه ی دخترم برام عزیزی..اینجا خونه ی خودته مادر دیگه از این حرفا نزن..
با شرمندگی یه قلوپ از شیر گرمی که معلوم بود تازه دوشیده شده خوردم..
تو این خونه ی روستایی بین این دیوارای قدیمی عجب صفا وصمیمیتی بر قرار بود ..مخصوصا با وجود دلای پاک و مهربون عمومحمد و بی بی، حس غریبگی بهم دست نمی داد..
وقتی داشتم شیر و سر می کشیدم متوجه نگاه های خاصی که عمو محمد و ارشام بهم مینداختن شدم..
آرشام سرش و تکون داد و بعدشم با یه تشکر زیرلبی از کنار سفره بلند شد و رفت بیرون..
به 1 دقیقه نکشید که عمومحمد هم پشت سرش رفت..
به بی بی نگاه کردم ..تو فکر بود..به یه گوشه خیره شده بود و چیزی نمی گفت..
– بی بی…….
حواسش جمع شد و نگام کرد..
— جون ِ بی بی..
– جونت سلامت بی بی جون..
لبخندش پررنگ شد و درخشش اشک تو چشماش بیشتر..
– بی بی، چیزی شده؟!..
— نه مادر یاد قدیما افتادم..وقتی مریمم صدام می زد و می گفتم جان ِ بی بی همینجوری جوابم و می داد..منو یاد دخترم میندازی..اونم مثل تو قلب مهربونی داشت..شاداب بود و یه لحظه خنده از رو لباش کنار نمی رفت………….
آه پر سوزی که از ته دل کشید و اشکاش و پاک کرد…………..
–این روزگار به هیچ کس وفا نکرده مادر..به مریم منم وفا نکرد..دختر جوونم پر پر شد..
همونطور که با گوشه ی روسریش چشماش و پوشونده بود شونه های نحیفش زیر بار این همه اشک و آه می لرزید..
غم خودمم تازه شد..حینی که چشمام نمناک شده بود بغلش کردم..بی صدا اشک می ریخت..
– ببخش بی بی ناراحتت کردم..
سرش و بلند کرد..کنارش نشستم..با گوشه ی روسریش اشکاش و پاک کرد..چشماش قرمز شده بود..
–نه مادر تو که تقصیر نداری..اتفاقا سبک شدم باهات حرف زدم..لعنت خدا بر دل سیاه شیطون..خدا ازش نگذره که دل یه مادر و به غم جیگر گوشه ش اتیش زد..
– بی بی مگه چی به سر مریم اومد؟..ببخشید می دونم فضولیه ولی واقعا کنجکاو شدم..
— نه مادر این چه حرفیه ..چی بگم ..چی بگم از اون از خدا بی خبر که ما رو به روز سیاه نشوند..
چند سال پیش یه مرد جوونی رو عمومحمد کنار رودخونه پیدا می کنه و با خودش میاره خونه..چون زنده بود با کمک طبیب به لطف خدا شفا پیدا کرد..ولی به گفته ی خودش چیزی یادش نمی اومد..
پسر خوش بر و رویی بود..ندونستیم که این کار هیچ خیری توش نداره و اخر سر این خودمون هستیم که تو این اتیش می سوزیم و خاکستر می شیم..
از روی خوبی به این پسر جا دادیم..همینجا موند..کاری هم به ما نداشت..2 تا از پسرام و توی تصادف از دست داده بودم..اون و مثل پسر خودم می دونستم..
مریم اون موقع دانشجو بود..کم کم هُو پیچید تو روستا که عمومحمد با وجود دختر مجردش مرد غریبه تو خونه ش نگه می داره…….
خلاصه مادر سرت و درد نیارم مونده بودیم تو رودروایسی تا بهش بگیم که اره قضیه اینه و یه فکری بکنیم..
اونم با هزار بهونه و چرب زبونی گفت که جایی رو نداره بره..حتی عمومحمد چند بار خواست راضیش کنه واسه مداوا برن تهران ولی قبول نکرد..
ما هم ساده داشتیم فریبش و می خوردیم..ندونستیم که چشمش مریمم و گرفته..
یه روز که رفته بودم تخم مرغا رو به حسن آقا بقال بدم مثل اینکه یکی از روستاییا به عمومحمد خبر میده که بیا گاوم مریض شده داره تلف میشه..
آخه عمومحمد یه چیزایی سرش می شد اهالی روستا هم هر وقت کمک لازم داشتن می اومدن سراغ ما..
خلاصه همون روز من تو بقالی یه کم معطل شدم وایسادم تا حسن آقا بیاد تخم مرغا رو تحویلش بدم..
کسی جز اون خونه نبود..مثل اینکه اون روز مریم یکی از کلاساش و از دست داده بود و واسه همین زود بر می گرده خونه……………..
دستش و به سرش گرفت و همونطور که خودش و تکون می داد و اشک می ریخت ادامه داد: چی بگم مادر که دلم خون ِ..اون از خدا بی خبر نگاهه بد به دخترم داشت..همه ی اهل روستا برامون حرف در اورده بودن و ما به خاطر خشنودی خدا و بنده ش بی توجه از کنارشون رد می شدیم ولی اون نامرد بهمون بد کرد..
می خواست دامن دخترم و لکه دار کنه..دخترم میاد تو حیاط و جیغ می کشه اونم دنبالش می کنه..با هم گلاویز میشن و مریم به خاطر نجات جونش به هر چیزی که دم دستش بوده چنگ می زنه..اینارو یکی از زنای همسایه از بالای پشت بوم دیده و
۶۲۷.۷k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.