*******************************************************
*******************************************************
رمان گناهکار قسمت بیست و یک
سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..
-امشب شایان نمیاد؟..
–نه امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون………
نگام کرد..و یه جور خاصی جمله ش و به زبون اورد…………..
–امشب فقط منم و تو…… خودم و زدم به اون راه..روم و ازش گرفتم..
کنار بقیه ی ماشینا پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..
–صبر کن..
از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستش و به طرفم دراز کرد..
پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستش و بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندش و قورت داد..
رفتیم سمت ویلا..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون و داره..درختا سرسبز و شاداب بودن..
بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..
صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..
تشکر کردم و مانتوم و در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و رو شونه هام انداختم..
یقه ی لباسم زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..
بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورایی خاص نگام کنن..
اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس و هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..
نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..
خیالم راحت بود که امشب شایان و اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..
–چرا شالت و برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..
-همینجوری خوبه..من راحتم..
لحنم به قدری جدی بود که بفهمه و دیگه ادامه نده..
وارد شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودن..
زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..
کنار ارسلان بودم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی کرد..ولی چشم من اطراف سالن و می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلبم اروم می گیره رو پیدا کنم..
تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..
بالاخره دیدمش..بین رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد..
وقتی صورتش و دیدم شناختمش..دلربا بود ..
با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا می تونم بگم معرکه شده بود..
دست چپش تو دست ارشام بود و دست راستش رو شونه ی اون..دست چپ ارشام دور کمرش حلقه شده بود و هر دو نرم تو بغل هم می رقصیدند..
دلربا سرش و رو شونه ی ارشام گذاشت..اگه بگم سوختم دروغ نگفتم..جوشش اشک و تو چشمام حس کردم..
بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه با خیال راحت داره تو بغل اون دختر می رقصه..
هه..چقدرم که رمانتیک..یعنی خاک بر سر من کنن..
–دلارام..دلارام حواست کجاست؟..
به خودم اومدم..نگام و به ارسلان دوختم..
-چیزی گفتی؟..
— دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم..میگم می خوای برقصیم؟..بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی گفتم شاید دلت بخواد ما هم…….
دوباره نگام و به اون سمت انداختم..ارشام پشتش به من بود..که دلربا چرخید و..
حالا کاملا می دیدمش..مطمئن بودم هنوز منو ندیده..
دست سردم و پیش بردم و گذاشتم تو دست ارسلان..با هر قدمی که بر می داشتم تپش های قلبم بلندتر می شد..
سعی می کردم خودم و نگه دارم..
کنار بقیه ایستادیم..ارسلان پشتش به ارشام بود ولی من..از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم..
ما هم مشغول شدیم ولی همه ی حواس من به رو به رو بود..ارسلان منو با خودش همراه کرده بود وگرنه که اگه به خودم بود کوچکترین تکونی نمی خوردم..
دلربا لباش و برد زیر گوش ارشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد..همزمان سرش و چرخوند و..نگاهمون درهم گره خورد..
نگاهه سردم و تو چشمای متعجبش دوختم..دیگه حرکتی نکرد..سرجاش ایستاد ..مات و مبهوت به من خیره موند..
دلربا این حرکت ارشام رو که دید برگشت..با دیدن من اخماش جمع شد..تو صورت ارشام نگاه کرد..چیزی گفت ولی ارشام نشنید..نگاش فقط به من بود..
انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه دلارام ِ..
نگام و ازش گرفتم..سرم و زیر انداختم..
ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب ارشام هم تو ویلا بوده..درسته؟..
سکوت کردم..
— فکر می کردم بخواد نجاتت بده..ولی ظاهرا عین خیالشم نبوده ….
دوست نداشت
رمان گناهکار قسمت بیست و یک
سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..
-امشب شایان نمیاد؟..
–نه امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون………
نگام کرد..و یه جور خاصی جمله ش و به زبون اورد…………..
–امشب فقط منم و تو…… خودم و زدم به اون راه..روم و ازش گرفتم..
کنار بقیه ی ماشینا پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..
–صبر کن..
از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستش و به طرفم دراز کرد..
پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستش و بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندش و قورت داد..
رفتیم سمت ویلا..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون و داره..درختا سرسبز و شاداب بودن..
بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..
صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..
تشکر کردم و مانتوم و در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و رو شونه هام انداختم..
یقه ی لباسم زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..
بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورایی خاص نگام کنن..
اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس و هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..
نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..
خیالم راحت بود که امشب شایان و اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..
–چرا شالت و برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..
-همینجوری خوبه..من راحتم..
لحنم به قدری جدی بود که بفهمه و دیگه ادامه نده..
وارد شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودن..
زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..
کنار ارسلان بودم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی کرد..ولی چشم من اطراف سالن و می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلبم اروم می گیره رو پیدا کنم..
تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..
بالاخره دیدمش..بین رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد..
وقتی صورتش و دیدم شناختمش..دلربا بود ..
با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا می تونم بگم معرکه شده بود..
دست چپش تو دست ارشام بود و دست راستش رو شونه ی اون..دست چپ ارشام دور کمرش حلقه شده بود و هر دو نرم تو بغل هم می رقصیدند..
دلربا سرش و رو شونه ی ارشام گذاشت..اگه بگم سوختم دروغ نگفتم..جوشش اشک و تو چشمام حس کردم..
بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه با خیال راحت داره تو بغل اون دختر می رقصه..
هه..چقدرم که رمانتیک..یعنی خاک بر سر من کنن..
–دلارام..دلارام حواست کجاست؟..
به خودم اومدم..نگام و به ارسلان دوختم..
-چیزی گفتی؟..
— دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم..میگم می خوای برقصیم؟..بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی گفتم شاید دلت بخواد ما هم…….
دوباره نگام و به اون سمت انداختم..ارشام پشتش به من بود..که دلربا چرخید و..
حالا کاملا می دیدمش..مطمئن بودم هنوز منو ندیده..
دست سردم و پیش بردم و گذاشتم تو دست ارسلان..با هر قدمی که بر می داشتم تپش های قلبم بلندتر می شد..
سعی می کردم خودم و نگه دارم..
کنار بقیه ایستادیم..ارسلان پشتش به ارشام بود ولی من..از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم..
ما هم مشغول شدیم ولی همه ی حواس من به رو به رو بود..ارسلان منو با خودش همراه کرده بود وگرنه که اگه به خودم بود کوچکترین تکونی نمی خوردم..
دلربا لباش و برد زیر گوش ارشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد..همزمان سرش و چرخوند و..نگاهمون درهم گره خورد..
نگاهه سردم و تو چشمای متعجبش دوختم..دیگه حرکتی نکرد..سرجاش ایستاد ..مات و مبهوت به من خیره موند..
دلربا این حرکت ارشام رو که دید برگشت..با دیدن من اخماش جمع شد..تو صورت ارشام نگاه کرد..چیزی گفت ولی ارشام نشنید..نگاش فقط به من بود..
انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه دلارام ِ..
نگام و ازش گرفتم..سرم و زیر انداختم..
ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب ارشام هم تو ویلا بوده..درسته؟..
سکوت کردم..
— فکر می کردم بخواد نجاتت بده..ولی ظاهرا عین خیالشم نبوده ….
دوست نداشت
۴۴۹.۲k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.