رمان گناهکار قسمت بیست و سوم
رمان گناهکار قسمت بیست و سوم
لبخندم کمرنگ شد..سرم و زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..
– هیچی..
— هیچی؟؟!!..
– به ظاهرهیچی..
— دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..
– چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم….با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر….با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه…..
— به من نگاه کن..
اروم سرم و چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاش تو چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..
حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..
— تو کی هستی؟!..
با تعجب نگاش کردم..بازوهام و گرفت..
— تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..
فاصله مون و پر کردم..با عشق نگاش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..
زمزمه وار گفتم: مهرمو…….
با صدایی شاید اهسته تر از من، جوابم و داد: کدوم مهر؟!..
دستام و گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست ظریف انگشتام حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..
در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یه بار، اونم برای همیشه..
قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..
نگاش سرگردون بود ولی در کنار این سردرگمی یه حس خاص هم نهفته بود..
به خودم اومدم..سرم رو سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کردم..
تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..
زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..
شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز و درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..
بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که یه تصمیم درست بگیری..اینکه بازم مهریه ت و از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..
تو باید حرفامو بشنوی دلارام………………
محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: بعد از اون هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..
به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..
گذشته ی ارشام چه ربطی به زندگی ِالانمون داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..
دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..
آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم…………
چراغ قوه ی کوچیکی رو از تو جیبش در اورد و روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرم و که بلند کردم خودم و رو به روی کلبه ی چوبیی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..
دستم و کشید..دنبالش رفتم..
کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..
آرشام دستم و ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک زیپوی طلایی رنگش روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..
یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..
ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..
تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..
– اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..
روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..
نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..
– جدی؟!..یه
لبخندم کمرنگ شد..سرم و زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..
– هیچی..
— هیچی؟؟!!..
– به ظاهرهیچی..
— دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..
– چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم….با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر….با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه…..
— به من نگاه کن..
اروم سرم و چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاش تو چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..
حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..
— تو کی هستی؟!..
با تعجب نگاش کردم..بازوهام و گرفت..
— تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..
فاصله مون و پر کردم..با عشق نگاش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..
زمزمه وار گفتم: مهرمو…….
با صدایی شاید اهسته تر از من، جوابم و داد: کدوم مهر؟!..
دستام و گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست ظریف انگشتام حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..
در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یه بار، اونم برای همیشه..
قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..
نگاش سرگردون بود ولی در کنار این سردرگمی یه حس خاص هم نهفته بود..
به خودم اومدم..سرم رو سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کردم..
تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..
زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..
شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز و درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..
بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که یه تصمیم درست بگیری..اینکه بازم مهریه ت و از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..
تو باید حرفامو بشنوی دلارام………………
محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: بعد از اون هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..
به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..
گذشته ی ارشام چه ربطی به زندگی ِالانمون داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..
دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..
آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم…………
چراغ قوه ی کوچیکی رو از تو جیبش در اورد و روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرم و که بلند کردم خودم و رو به روی کلبه ی چوبیی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..
دستم و کشید..دنبالش رفتم..
کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..
آرشام دستم و ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک زیپوی طلایی رنگش روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..
یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..
ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..
تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..
– اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..
روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..
نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..
– جدی؟!..یه
۹۱۵.۵k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.