****************************************************
****************************************************
رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم
این کلبه و همه ی اتفاقاتش، برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد..جوری که دل کندن ازش برام سخت بود..
ارشام منو رو دست بلند کرد..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود..
با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود….. – آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه.. — صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.. – می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه.. تو چشمام نگاه کرد.. — درد نداری؟.. سرم و تکون دادم.. – نه..هیچی.. آروم گذاشتم زمین..دستش و گذاشت رو پیشونیم.. — ولی هنوز تب داری.. – مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست.. همون موقع یه عطسه کردم.. دستم و گرفت.. — راه بیافت باید بریم درمانگاه.. هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم.. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود.. سوار شدیم و ارشام حرکت کرد.. ****************************** دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت…. تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم.. بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد.. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.. صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فکر می کردم میریم خونه ی عمومحمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر.. – مگه برنمی گردیم روستا؟.. نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم.. – کجا؟!.. جوابم و نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.. – پیاده شو.. اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستم و تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.. – اینجا اومدیم چکار؟!.. — صبر کن می فهمی.. رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک .. بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین.. آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد.. – این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت میگم.. — من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟.. – خب اره..این چه سوالی ِ ؟!.. — اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟.. با تعجب نگاش کردم.. نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرش و تکون داد.. – سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟.. کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این.. مسیر نگاهش و دنبال کردم.. »« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »« با ذوق برگشتم و نگاش کردم.. – ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!.. با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری .. پیاده شد.. ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.. — چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده.. با لبخند نگاش کردم.. – عالیم..بهتر از این نمیشه….خب بریم دیگه.. خواستم برم سمت اتلیه که دستم و گرفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ .. به محض اینکه لباسا رو برداشت دستم و دور بازوش حلقه کردم .. رفتیم تو ..3 تا دختر و 1 پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن.. انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن.. یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم.. لباسام و یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری.. از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.. آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن سفید شیری» و کراوات مشکی دودی.. این یه نشونه ی خوب بود.. آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید.. با دیدنش توی اون کت وشلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونه ش و کیپ تو خودش جای داده بود خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود.. هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم.. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.. تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ…………و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستام و گذاشتم رو سینه ش.. خودم و کامل بهش چسبوندم..خیره شده بود تو چشمام.. با شیطنت ابروهام و انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه ه
رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم
این کلبه و همه ی اتفاقاتش، برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد..جوری که دل کندن ازش برام سخت بود..
ارشام منو رو دست بلند کرد..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود..
با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود….. – آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه.. — صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.. – می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه.. تو چشمام نگاه کرد.. — درد نداری؟.. سرم و تکون دادم.. – نه..هیچی.. آروم گذاشتم زمین..دستش و گذاشت رو پیشونیم.. — ولی هنوز تب داری.. – مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست.. همون موقع یه عطسه کردم.. دستم و گرفت.. — راه بیافت باید بریم درمانگاه.. هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم.. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود.. سوار شدیم و ارشام حرکت کرد.. ****************************** دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت…. تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم.. بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد.. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.. صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فکر می کردم میریم خونه ی عمومحمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر.. – مگه برنمی گردیم روستا؟.. نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم.. – کجا؟!.. جوابم و نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.. – پیاده شو.. اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستم و تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.. – اینجا اومدیم چکار؟!.. — صبر کن می فهمی.. رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک .. بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین.. آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد.. – این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت میگم.. — من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟.. – خب اره..این چه سوالی ِ ؟!.. — اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟.. با تعجب نگاش کردم.. نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرش و تکون داد.. – سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟.. کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این.. مسیر نگاهش و دنبال کردم.. »« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »« با ذوق برگشتم و نگاش کردم.. – ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!.. با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری .. پیاده شد.. ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.. — چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده.. با لبخند نگاش کردم.. – عالیم..بهتر از این نمیشه….خب بریم دیگه.. خواستم برم سمت اتلیه که دستم و گرفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ .. به محض اینکه لباسا رو برداشت دستم و دور بازوش حلقه کردم .. رفتیم تو ..3 تا دختر و 1 پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن.. انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن.. یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم.. لباسام و یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری.. از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.. آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن سفید شیری» و کراوات مشکی دودی.. این یه نشونه ی خوب بود.. آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید.. با دیدنش توی اون کت وشلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونه ش و کیپ تو خودش جای داده بود خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود.. هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم.. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.. تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ…………و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستام و گذاشتم رو سینه ش.. خودم و کامل بهش چسبوندم..خیره شده بود تو چشمام.. با شیطنت ابروهام و انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه ه
۱.۶m
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.