p2
عشق در سایهها
لی ساران چشمانش را آرام باز کرد. تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود و تنها نوری که میدید، از لامپ کوچک سقف میتابید. بوی نم و چوب پوسیده در هوا پیچیده بود. سعی کرد حرکت کند، اما متوجه شد که دستانش به صندلی بسته شدهاند. قلبش به شدت میتپید. اینجا کجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
صدای قدمهایی سنگین روی زمین چوبی طنین انداخت. ساران به سختی سرش را بالا گرفت. در باز شد و مردی بلندقد با چشمانی تیره و بیرحم وارد شد. لباس مشکی کاملی به تن داشت و هالهای از قدرت و ترس را به همراه خود آورده بود. او آرام نزدیک شد و مقابلش ایستاد.
«بالاخره بیدار شدی.» صدایش بم و خشن بود.
ساران گلوی خشکش را صاف کرد. «تو کی هستی؟ چرا منو اینجا آوردی؟»
مرد لبخندی محو زد و صندلی روبهرویش را کشید و نشست. «من؟ کسی که بهتره اسمش رو خوب به خاطر بسپاری... جونگ کوک.»
ساران با شنیدن نامش احساس کرد خون در رگهایش منجمد شد. او را میشناخت. نه مستقیماً، اما شایعات زیادی درباره او شنیده بود. رهبر بیرحم باند مافیا، کسی که بدون ذرهای تردید، دشمنانش را از بین میبرد.
«چرا منو اینجا آوردی؟» صدایش لرزان بود اما سعی کرد خودش را قوی نشان دهد.
جونگ کوک کمی جلوتر خم شد. «تو اشتباه کردی، لی ساران. جایی بودی که نباید میبودی. حالا باید جواب پس بدی.»
ساران چشمانش را ریز کرد. «من فقط یه دانشجو هستم! من هیچ ربطی به شما ندارم!»
جونگ کوک پوزخندی زد. «واقعا؟» از جیبش یک عکس بیرون کشید و جلوی صورت ساران گرفت. ساران با دیدن عکس بهتزده شد. تصویر خودش بود، در حالی که با یکی از دوستانش در یک کافه نشسته بود. اما مشکل اینجا بود... فردی که کنارش نشسته بود، در لیست دشمنان مافیا قرار داشت.
«تو با اون شخص چی کار داشتی؟» صدای جونگ کوک سرد و خطرناک بود.
ساران به سختی آب دهانش را قورت داد. «اون فقط یه دوست بود... من نمیدونستم... من هیچ ارتباطی با این چیزا ندارم!»
جونگ کوک لحظهای سکوت کرد، انگار که نگاهش درون او را میکاوید. بعد ناگهان ایستاد و به سمت در رفت. قبل از خروج، بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: «بهتره دعا کنی که حقیقت رو گفته باشی.» و با صدای محکمی در را بست.
ساران نفسش را حبس کرد. این کابوس چه زمانی تمام میشد؟
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.