"دو پارتی"
"دو پارتی"
وقتی سالگرد ازدواجتون بود و....🍬☄️پارت اول:////
سوجین{کلافه نگاهی به ساعت انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم خنثی بشه...امروز 14 اکتبر روز سالگرد ازدواج منو و یونگی بود... قرار بود با اعضا مهمونی بزرگی بگیریم و سوپرایزش کنیم... خانوادم همیشه با ازدواجم با یونگی مخالف بودن و می گفتن کارش خطرناکه و ممکنه آسیب ببینی... بعد از اصرار های زیاد من راضی به ازدواجمون شدن و از شانس بدم تو این مهمونی بودن...با صدای مامانم سرم رو بالا گرفتم...چیزی شده؟
سویون{دخترم فکر نمیکنی شوهرت بیش از حد دیر کرده؟
سوجین{عااا نه طبیعیه اون همیشه همین موقع میاد.
سویون{یعنی میخوای بگی تا این ساعت تو خونه تنهات میذاره*حرصی
سوجین{نه... نه اشتباه نکن مامان بعضی مواقع که کار ضروری براش پیش میاد یکم دیر میاد.
سویون{به هرحال از من گفتن بود اون امشب به این مهمونی نمیاد*پوزخند.
*3 ساعت بعد*
یونگی{کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم... با دیدن تزئینات خونه شکه به طرف اتاق خوابمون رفتم... وارد اتاق که شدم با دیدن سوجین که رو تخت نشسته بود و سرش رو با دستاش گرفته بود نگران به سمتش رفتم و تکونش دادم... سوجینااا حالت خوبه؟*نگران
سوجین{هه خوب؟... مگه برات مهمه!*نیشخند
یونگی{منظورت چیه؟... درست حرف بزن ببینم*یکم بلند
سوجین{چه جالب دیر اومدی گند زدی تو برنامه هام بعد سرمم داد میزنی؟
یونگی{نمیفهمم چی میگی... کدوم برنامه؟
سوجین{یعنی واقعا نمیدونی... البته نباید سالگرد ازدواجمون یادت باشه... اصلا چه اهمیتی برات داره... بعد از این حرفم بالشتش رو گرفتم و کوبوندم تو بغلش... شب خوش جناب مین.
*50 دقیقه بعد*
سوجین{کلافه از جام بلند شدم تا عروسک خرسیم رو بیارم تا تو بغلم بگیرمش که یهو.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی سالگرد ازدواجتون بود و....🍬☄️پارت اول:////
سوجین{کلافه نگاهی به ساعت انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم خنثی بشه...امروز 14 اکتبر روز سالگرد ازدواج منو و یونگی بود... قرار بود با اعضا مهمونی بزرگی بگیریم و سوپرایزش کنیم... خانوادم همیشه با ازدواجم با یونگی مخالف بودن و می گفتن کارش خطرناکه و ممکنه آسیب ببینی... بعد از اصرار های زیاد من راضی به ازدواجمون شدن و از شانس بدم تو این مهمونی بودن...با صدای مامانم سرم رو بالا گرفتم...چیزی شده؟
سویون{دخترم فکر نمیکنی شوهرت بیش از حد دیر کرده؟
سوجین{عااا نه طبیعیه اون همیشه همین موقع میاد.
سویون{یعنی میخوای بگی تا این ساعت تو خونه تنهات میذاره*حرصی
سوجین{نه... نه اشتباه نکن مامان بعضی مواقع که کار ضروری براش پیش میاد یکم دیر میاد.
سویون{به هرحال از من گفتن بود اون امشب به این مهمونی نمیاد*پوزخند.
*3 ساعت بعد*
یونگی{کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم... با دیدن تزئینات خونه شکه به طرف اتاق خوابمون رفتم... وارد اتاق که شدم با دیدن سوجین که رو تخت نشسته بود و سرش رو با دستاش گرفته بود نگران به سمتش رفتم و تکونش دادم... سوجینااا حالت خوبه؟*نگران
سوجین{هه خوب؟... مگه برات مهمه!*نیشخند
یونگی{منظورت چیه؟... درست حرف بزن ببینم*یکم بلند
سوجین{چه جالب دیر اومدی گند زدی تو برنامه هام بعد سرمم داد میزنی؟
یونگی{نمیفهمم چی میگی... کدوم برنامه؟
سوجین{یعنی واقعا نمیدونی... البته نباید سالگرد ازدواجمون یادت باشه... اصلا چه اهمیتی برات داره... بعد از این حرفم بالشتش رو گرفتم و کوبوندم تو بغلش... شب خوش جناب مین.
*50 دقیقه بعد*
سوجین{کلافه از جام بلند شدم تا عروسک خرسیم رو بیارم تا تو بغلم بگیرمش که یهو.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۵۲.۱k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.