بهشت من
بهشت من
پارت 39
رفتم روی تخت دراز کشیدم که دامون از پشت بغلم کرد و زود خوابم برد
اتفاقی ساعتای 3 از خواب باند شدم دیدم دامون کنادم نیست
گفتم حتما رفته دست شویی نبم ساعتی بود دراز کشیده بودم و به در خیره شده بودم ولی دامون نیومد اروم از روی تخت بلند شدم و رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم
همه تو اتاقاشون بودن رفتم پایین همه برقا خاموش بود وارد سالن شدم که فهمیدم سالن پشتی برقاش روشن اروم نزدیک اونجا شدم و با چیزی که دیدم حالم بد شد
رامش زانو زده بود جلو دامون دامونم روی مبل نشسته بود و رامش براش میخورد من هیچ وقت این لذتی که توی صورت دامون دیدم رو هیجا ندیده بودم نتونستم خودمو کنترل کنم و با زانو هام محکم خوردم زمین انگار دامون فهمید بدو بدو امد سمت سالن اصلی و با دیدن من رنگش پرید
دامون:الیا اونطوری که فکر میکنی نیست....
هیچی از حرفای دامون رو نمیشنیدم نمیتونسم نفس بکشم دامون تا حال منو دید یا دونه محکم زد تو صورتم و بلاخره تونستم نفس بکشم که یهو یاد اون لحظه افتادم و با تمام زورم جیغ میزدم دامون همش میخواست منو ساکت کنه ولی نمیتونست خودمم نمیدونستم این همه انرژی رو از کجا اوردم بعد از چند دقیقه انقدر جیغ زدم که همه اومدن پایین همه میدونستن چی شده
فهمیدم که با جیغ زدن کار درست نمیشه برای همین بلند شدم و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و گریه میکردم رفتم یه ساک ورداشتن یه دست لباس انداختم توش پول ورداشتم تلفنم و از جیب دامون همه پول هارو ورداشتم سویچ ماشینم ورداشت و از پنجره پرت کردم تو ویلا بغلی همبن طور که داشتم گریه مبکردم دامون امد تو اتاق
دامون:الیا اونجوری که فکر میکنی نیست
بعد دستمو گرفت
الیا:کسافت اون دستای نجستو به من نزن
پرتش کردم اونطرف و از اتاق رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین در ویلا رو باز کردم که داموگ و ارشام افتادن دنبالم
ارشام:الیا خانم به خدا اونطوری که فکر میکنی نیست
دامون:الیا یه دقیقه صبر کن مگ به یه ورم هم نبود و همین طوری داشتم میرفت که دیدم یه کافی شاپ جلو تره بدو وارد کافی شاپ شدم دیدم یه پسره جوون اونجا نشست
الیا:کمکم کنید یه روانی افتاده دنبالم
پسره بلند شد اومد سمتم که دامون امد تو
دامون:الیا بیا بریم باهمدیگه حرف میزنیم
الیا:دامون نری زنگ میزنم پلیس
پسره:خانم ایشون رو میشناسین؟
الیا:تورو خدا کمکم کن اون ادم از سگم نجس تره(بچا ها سگ اصلا نجس نیست من خودم طرف دار سگم)
پسره:اقا لطفا برید بیرون
دامون:اقا به شما ربط نداره اون زنمه منم بدون اون هیجا نمیرم
پسره:اقا اینجا مغازه منه و میگم بهتون که برید بیرون
دامون با ارشام از مغازه رفتن.....
پارت 39
رفتم روی تخت دراز کشیدم که دامون از پشت بغلم کرد و زود خوابم برد
اتفاقی ساعتای 3 از خواب باند شدم دیدم دامون کنادم نیست
گفتم حتما رفته دست شویی نبم ساعتی بود دراز کشیده بودم و به در خیره شده بودم ولی دامون نیومد اروم از روی تخت بلند شدم و رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم
همه تو اتاقاشون بودن رفتم پایین همه برقا خاموش بود وارد سالن شدم که فهمیدم سالن پشتی برقاش روشن اروم نزدیک اونجا شدم و با چیزی که دیدم حالم بد شد
رامش زانو زده بود جلو دامون دامونم روی مبل نشسته بود و رامش براش میخورد من هیچ وقت این لذتی که توی صورت دامون دیدم رو هیجا ندیده بودم نتونستم خودمو کنترل کنم و با زانو هام محکم خوردم زمین انگار دامون فهمید بدو بدو امد سمت سالن اصلی و با دیدن من رنگش پرید
دامون:الیا اونطوری که فکر میکنی نیست....
هیچی از حرفای دامون رو نمیشنیدم نمیتونسم نفس بکشم دامون تا حال منو دید یا دونه محکم زد تو صورتم و بلاخره تونستم نفس بکشم که یهو یاد اون لحظه افتادم و با تمام زورم جیغ میزدم دامون همش میخواست منو ساکت کنه ولی نمیتونست خودمم نمیدونستم این همه انرژی رو از کجا اوردم بعد از چند دقیقه انقدر جیغ زدم که همه اومدن پایین همه میدونستن چی شده
فهمیدم که با جیغ زدن کار درست نمیشه برای همین بلند شدم و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و گریه میکردم رفتم یه ساک ورداشتن یه دست لباس انداختم توش پول ورداشتم تلفنم و از جیب دامون همه پول هارو ورداشتم سویچ ماشینم ورداشت و از پنجره پرت کردم تو ویلا بغلی همبن طور که داشتم گریه مبکردم دامون امد تو اتاق
دامون:الیا اونجوری که فکر میکنی نیست
بعد دستمو گرفت
الیا:کسافت اون دستای نجستو به من نزن
پرتش کردم اونطرف و از اتاق رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین در ویلا رو باز کردم که داموگ و ارشام افتادن دنبالم
ارشام:الیا خانم به خدا اونطوری که فکر میکنی نیست
دامون:الیا یه دقیقه صبر کن مگ به یه ورم هم نبود و همین طوری داشتم میرفت که دیدم یه کافی شاپ جلو تره بدو وارد کافی شاپ شدم دیدم یه پسره جوون اونجا نشست
الیا:کمکم کنید یه روانی افتاده دنبالم
پسره بلند شد اومد سمتم که دامون امد تو
دامون:الیا بیا بریم باهمدیگه حرف میزنیم
الیا:دامون نری زنگ میزنم پلیس
پسره:خانم ایشون رو میشناسین؟
الیا:تورو خدا کمکم کن اون ادم از سگم نجس تره(بچا ها سگ اصلا نجس نیست من خودم طرف دار سگم)
پسره:اقا لطفا برید بیرون
دامون:اقا به شما ربط نداره اون زنمه منم بدون اون هیجا نمیرم
پسره:اقا اینجا مغازه منه و میگم بهتون که برید بیرون
دامون با ارشام از مغازه رفتن.....
۳.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.