بهشت من
بهشت من
پارت40
پسره:ابجی حالت خوبه
الیا:خیلی ازت ممنونم.....میتونم اسمتون رو بپرسم؟
ساشا:اسمم ساشا هست
الیا:میتونید یه راه مخفی چیزی بگید که من فرار کنم
ساشا:چرا میخواید از شوهرتون فرار کنید
الیا:اون جلوی چشمام بهم خیانت کردم میخوام برم
ساشا:من میتونم کمکت کنم
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم
الیا:چطوری؟
ساشا:الان برگرد پیش شوهرت امشب وقتی همه تصمیماتت رو گرفتی بهم پیام بده و من میام میبرمت شمال پیش مادر و خواهرم
الیا:نمیدونم چرا دارم بهت اعتماد میکنم حس خوبی بهم میدی
ساشا:منم همین حس رو دارم...بدو زود برو پیش شوهرت
الیا:شمارتو بهم میدی
شمارشو بهم داد
الیا:امشب بهت پیام میدم وقتی همه خوابیدن
از در رفتم بیرون که دامون امد سمتم
الیا:یه روز فرصت داری بهم بگی برای چی اگر جوابت قانع کننده نباشه من طلاق میگیرم
دامون دستمو کشید
الیا:اون دستاتو بهم نزن
دستمو از دستش ول کردم پشت سر ارشام راه افتادم وارد ویلا شدیم که همه امدن سمتم به همشون محل ندادم و رفتم توی اتاق درو قفل کردم یه کوله پشتی در اوردن از کمد وسایلایی که قبلا ورداشته بودن رو ریختم توش با دو دست لباس مدارکم یه کوچولو از درو باز کردم دیدم دامون پشت در نشسته به ساشا پیام دادم
الیا:ساشا من اماده ام
ساشا:ادرس بده بیام
ادرسو فرستادم دیدم از پنجره ارتفاعی نداره کوله پشتیم رو انداختم پایین خودمم رفتم پایین دیدم ساشا دم در رفتم سوار شدم
ساشا:مطمعنی میخوای بری
الیا:اره
ساشا راه افتاد
ساشا:شما اسمتون چیه؟
الیا:الیا هستم
ساشا:منم مثل شما یکی رو دوست داشتم ولی از دستش دادم
الیا:بهتون خیانت کرده؟
ساشا:من یه عشق داشتم اسمش هانا بود به دختر خیلی اروم و خوشگل ما هر لحظه رو با هم بودیم ما ازدواجم میخواستیم بکنیم خانواده ها هم راضی بودن سر ازمایش خون فهمیدیم که هانا سرطان خون داره هانا عروسی رو بهم زد به من میگفت برو سر زندگیت من برای تو نیستن ولی اون تنها عشق من بود هرچی میگذشت ضعیفتر میشد و من افسرده تر خیلی طول نکشید و از دنیا رفت از اون به بعد من سمت هیچ دختری نرفتم شب و روز فرقی نمیکرد من سر قبرش بودم تا اینکه مامان تا وضعیت منو دید گفت برو تهران منم 6 ماه یه بار به مادرم و هانا سر میزنم
پارت40
پسره:ابجی حالت خوبه
الیا:خیلی ازت ممنونم.....میتونم اسمتون رو بپرسم؟
ساشا:اسمم ساشا هست
الیا:میتونید یه راه مخفی چیزی بگید که من فرار کنم
ساشا:چرا میخواید از شوهرتون فرار کنید
الیا:اون جلوی چشمام بهم خیانت کردم میخوام برم
ساشا:من میتونم کمکت کنم
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم
الیا:چطوری؟
ساشا:الان برگرد پیش شوهرت امشب وقتی همه تصمیماتت رو گرفتی بهم پیام بده و من میام میبرمت شمال پیش مادر و خواهرم
الیا:نمیدونم چرا دارم بهت اعتماد میکنم حس خوبی بهم میدی
ساشا:منم همین حس رو دارم...بدو زود برو پیش شوهرت
الیا:شمارتو بهم میدی
شمارشو بهم داد
الیا:امشب بهت پیام میدم وقتی همه خوابیدن
از در رفتم بیرون که دامون امد سمتم
الیا:یه روز فرصت داری بهم بگی برای چی اگر جوابت قانع کننده نباشه من طلاق میگیرم
دامون دستمو کشید
الیا:اون دستاتو بهم نزن
دستمو از دستش ول کردم پشت سر ارشام راه افتادم وارد ویلا شدیم که همه امدن سمتم به همشون محل ندادم و رفتم توی اتاق درو قفل کردم یه کوله پشتی در اوردن از کمد وسایلایی که قبلا ورداشته بودن رو ریختم توش با دو دست لباس مدارکم یه کوچولو از درو باز کردم دیدم دامون پشت در نشسته به ساشا پیام دادم
الیا:ساشا من اماده ام
ساشا:ادرس بده بیام
ادرسو فرستادم دیدم از پنجره ارتفاعی نداره کوله پشتیم رو انداختم پایین خودمم رفتم پایین دیدم ساشا دم در رفتم سوار شدم
ساشا:مطمعنی میخوای بری
الیا:اره
ساشا راه افتاد
ساشا:شما اسمتون چیه؟
الیا:الیا هستم
ساشا:منم مثل شما یکی رو دوست داشتم ولی از دستش دادم
الیا:بهتون خیانت کرده؟
ساشا:من یه عشق داشتم اسمش هانا بود به دختر خیلی اروم و خوشگل ما هر لحظه رو با هم بودیم ما ازدواجم میخواستیم بکنیم خانواده ها هم راضی بودن سر ازمایش خون فهمیدیم که هانا سرطان خون داره هانا عروسی رو بهم زد به من میگفت برو سر زندگیت من برای تو نیستن ولی اون تنها عشق من بود هرچی میگذشت ضعیفتر میشد و من افسرده تر خیلی طول نکشید و از دنیا رفت از اون به بعد من سمت هیچ دختری نرفتم شب و روز فرقی نمیکرد من سر قبرش بودم تا اینکه مامان تا وضعیت منو دید گفت برو تهران منم 6 ماه یه بار به مادرم و هانا سر میزنم
۳.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.