قلب سیاه pt 39
قلب سیاه pt 39
جیمین تمام درخواست های جونکوک رو دقیق انجام داد و بعد تماس رو از روی اسپیکر برداشت. ات هنوز سخت نفس می کشید و بی حال بود اما چیز خطرناکی وجود نداشت
~جونکوک؟
جیمین حتی متوجه نشد که به دلیل نگرانیش برای ات ،
گاردش رو تا حدی پایین آورده .جونکوک صداش کنترل شده بود، حتی زمانی که بهش توضیح میداد باید چیکار کنه. انگار یک پزشک بود و نه دوست پسر ات
_ جیمین براش سوپ یا فرنی آماده کن. الان احتمالا بالا میاره یک ساعت دیگه باید غذا بخوره
جیمین سر تکون داد و گفت
~باشه
-گوشی رو بده بهش، می خوام باهاش حرف بزن
هیچوقت نبود که ات اونقدر دلش بخواد با کسی تلفن حرف بزنه، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه سرف هاش مانعش شد
اسپیکر موبایل رو روی تخت فشرد که تا حد ممکن صداش به
گوش جونکوک نرسه. وقتی موضوع جونکوک بود ات از مریض بودن خجالت می کشید
عضالت شکمش با هر سرف ای که می کرد به در میومدن.
گلوش رو صاف کرد و موبایل رو کنار گوشش گذاشت
+جونکوک؟
برای چند ثانیه صدایی شنیده نشد و قلب ات زیادی برای
حرف زدن با جونکوک هیجان زده بود
_همه چیز خوبه یا هنوز هم سخت نفس می کشی؟
گوشه ی لب آت بالا رفت و می خواست مکالمه رو با چیز
مثل"منم دلم برات تنگ شده بود" ادامه بده اما احساس خستگی می کرد حتی برای انجام دادن هر فعالیت کوچیک
+من خوبم
-کاش بودی
جونکوک نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. صداش مثل یک خط صاف بود
_هر درمانی که این مدت انجام می دادی، تمومش کن بدنت رو قوی نگه دار ، مثل قبل
ات انتظار شنیدن این رو نداشت، نه از جونکوک که خود یک پزشک بود .
جیمین تمام درخواست های جونکوک رو دقیق انجام داد و بعد تماس رو از روی اسپیکر برداشت. ات هنوز سخت نفس می کشید و بی حال بود اما چیز خطرناکی وجود نداشت
~جونکوک؟
جیمین حتی متوجه نشد که به دلیل نگرانیش برای ات ،
گاردش رو تا حدی پایین آورده .جونکوک صداش کنترل شده بود، حتی زمانی که بهش توضیح میداد باید چیکار کنه. انگار یک پزشک بود و نه دوست پسر ات
_ جیمین براش سوپ یا فرنی آماده کن. الان احتمالا بالا میاره یک ساعت دیگه باید غذا بخوره
جیمین سر تکون داد و گفت
~باشه
-گوشی رو بده بهش، می خوام باهاش حرف بزن
هیچوقت نبود که ات اونقدر دلش بخواد با کسی تلفن حرف بزنه، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه سرف هاش مانعش شد
اسپیکر موبایل رو روی تخت فشرد که تا حد ممکن صداش به
گوش جونکوک نرسه. وقتی موضوع جونکوک بود ات از مریض بودن خجالت می کشید
عضالت شکمش با هر سرف ای که می کرد به در میومدن.
گلوش رو صاف کرد و موبایل رو کنار گوشش گذاشت
+جونکوک؟
برای چند ثانیه صدایی شنیده نشد و قلب ات زیادی برای
حرف زدن با جونکوک هیجان زده بود
_همه چیز خوبه یا هنوز هم سخت نفس می کشی؟
گوشه ی لب آت بالا رفت و می خواست مکالمه رو با چیز
مثل"منم دلم برات تنگ شده بود" ادامه بده اما احساس خستگی می کرد حتی برای انجام دادن هر فعالیت کوچیک
+من خوبم
-کاش بودی
جونکوک نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. صداش مثل یک خط صاف بود
_هر درمانی که این مدت انجام می دادی، تمومش کن بدنت رو قوی نگه دار ، مثل قبل
ات انتظار شنیدن این رو نداشت، نه از جونکوک که خود یک پزشک بود .
۶۰۹
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.