من پذیرفتم که عشق افسانه است

من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنها تر از ما میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را...
دیدگاه ها (۵)

سلام...امروزقشنگ ترین نگاهت را به چشم هایت بزن ؛ میخواهم عمی...

تنهایی از جایی شروع شد، کهشک مان به عاشقانه ها افتاد..دل هام...

دشتها اَلوده ستدر لجنزار شقایق نخواهد روییددر هوای عفن اَواز...

در شب هایی این چنین ,دیوار های سکوت سر بر می کشند از هر سوی....

قلب یخیپارت ۱۳بچه ها از این به بعد دیگه میخوام شرط بذارم شرا...

قلب یخیپارت ۱۴با اینکه شرط هارو رعایت نکردید ولی گذاشتم، نه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط