پارت6
پارت6
کِن سرش رو انداخت پایین و از در خارج شد با خودم گفتم قهرمان انقدر تلپورت کن تا جونت دربیاد هههه(صدای خنده ی شیطانی)
سه روز بعد........
الان سه روز هست که پرنسس رو دزدیدم و تو سلول هست و هر روز که از دور نگاش میکنم همش روی تخت نشسته و با خودش فکر میکنه و هیچ صدایی ازش در نمیاد امروز مجبورم که به دیدن امپراطوری اژدهای سرخ برم و با اپراطور شون صحبت کنم اههه چه حوصله سربر
سیا: الان سه روز شده و تونستم بدون غذا تو سلول دووم بیارم چون سعی کردم بیشتر بخوابم تا بیدار بمونم تا گشنم نشه اون چشم های قرمز روزی دو بار من رو نگاه میکرد و من سعی میکردم نادیده بگیرم که یهو یه خدمتکاری که شبیه گاو بود اومد و گفت پرنسس بیاید باید غذا بخورید نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای خشکی گفتم نمیخوام خدمتکار بیشتر اسرار کرد و آخرش رفت از پنجره بیرون رو نگاه میکردم دلم میخواست نه پرنسس باشم نه یه اسیر تو سلول قلعه شیطان ای کاش فقط یه آدم معمولی بودم شاید هیچوقت اینطوری اذیت نمی شدم دوباره دراز کشیدم *قاروقور* وایی گشنمه ولی من بازم دووم میارم نمیذارم گشنگی شکستم بده انقد گشنم بود که خوابم نمیبرد حس کردم حالم بده سعی کردم یکم راه برم تا بهتر بشم ولی هیچ اتفاقی نیافتاد ولی حالم بدتر شد
فردا.......
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم خواستم از روی تخت بلند بشم ولی انقدر ضعیف شده بودم که افتادم زمین و بی هوش شدم
مائو: سرم درد میکرد این پادشاه اژدها هم خیلی حرف میزد رو تختم دراز کشیدم یکم بخوابم که یهو سباستین
(همون خدمتکاری که سیا بهش گفت شبیه گاو هست) در رو باز کرد و با عجله اومد تو و گفت عالیجناب پرنسس حالشون بد شده سریع توی جام نشستم گفتم چیشد چطوری چرا گفت نمیدونم داشتم میرفتم غذا براشون ببرم که دیدم افتادن زمین و تکون نمیخورند با عجله از جام بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و تو ذهنم گفتم دختره احمق وقتی غذا نخوری همین میشه رسیدم جلو سلول دیدم چند تا خدمتکار و یه دکتر بالاسرش ایستادن رفتم جلو و.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
کِن سرش رو انداخت پایین و از در خارج شد با خودم گفتم قهرمان انقدر تلپورت کن تا جونت دربیاد هههه(صدای خنده ی شیطانی)
سه روز بعد........
الان سه روز هست که پرنسس رو دزدیدم و تو سلول هست و هر روز که از دور نگاش میکنم همش روی تخت نشسته و با خودش فکر میکنه و هیچ صدایی ازش در نمیاد امروز مجبورم که به دیدن امپراطوری اژدهای سرخ برم و با اپراطور شون صحبت کنم اههه چه حوصله سربر
سیا: الان سه روز شده و تونستم بدون غذا تو سلول دووم بیارم چون سعی کردم بیشتر بخوابم تا بیدار بمونم تا گشنم نشه اون چشم های قرمز روزی دو بار من رو نگاه میکرد و من سعی میکردم نادیده بگیرم که یهو یه خدمتکاری که شبیه گاو بود اومد و گفت پرنسس بیاید باید غذا بخورید نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای خشکی گفتم نمیخوام خدمتکار بیشتر اسرار کرد و آخرش رفت از پنجره بیرون رو نگاه میکردم دلم میخواست نه پرنسس باشم نه یه اسیر تو سلول قلعه شیطان ای کاش فقط یه آدم معمولی بودم شاید هیچوقت اینطوری اذیت نمی شدم دوباره دراز کشیدم *قاروقور* وایی گشنمه ولی من بازم دووم میارم نمیذارم گشنگی شکستم بده انقد گشنم بود که خوابم نمیبرد حس کردم حالم بده سعی کردم یکم راه برم تا بهتر بشم ولی هیچ اتفاقی نیافتاد ولی حالم بدتر شد
فردا.......
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم خواستم از روی تخت بلند بشم ولی انقدر ضعیف شده بودم که افتادم زمین و بی هوش شدم
مائو: سرم درد میکرد این پادشاه اژدها هم خیلی حرف میزد رو تختم دراز کشیدم یکم بخوابم که یهو سباستین
(همون خدمتکاری که سیا بهش گفت شبیه گاو هست) در رو باز کرد و با عجله اومد تو و گفت عالیجناب پرنسس حالشون بد شده سریع توی جام نشستم گفتم چیشد چطوری چرا گفت نمیدونم داشتم میرفتم غذا براشون ببرم که دیدم افتادن زمین و تکون نمیخورند با عجله از جام بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و تو ذهنم گفتم دختره احمق وقتی غذا نخوری همین میشه رسیدم جلو سلول دیدم چند تا خدمتکار و یه دکتر بالاسرش ایستادن رفتم جلو و.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.