پارت7
پارت7
از دکتر پرسیدم حالش چطوره دکتر گفت شانس آوردین که خطری نبود یه هوفی کشیدیم چون اگه بلایی سرش بیاد جنگ جهانی اتفاق میافته دکتر گفت بهتره وقتی غذا نخوردن من رو صدا بزنید چون انگار زیاد ضعیف شدن و تنها کاری که از من بر میاد اینه که بهش دارو بدم بعد از رفتن دکتر به خدمتکار ها گفتم برن و نشستم کنار تختش حس کردم از وقتی دزدیدمش یکم لاغر تر شده حالا چیکار کنم مثل اینکه اشتباه کردم دزدیدمش از زمین بلند شدم و رفتم بیرون به هر حال اون یه دختر یه دنده و لجبازه یه خدمتکار رو صدا کردم و گفتم غذا بهش بده اگه نخورد به زور بهش بده نذار اینطوری بمونه رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم امروز واقعا روز سخت و خسته کننده ای بود تا چشمام رو روی هم گذاشتم خوابم برد
سیا: از خواب بیدار شدم بوی خوبی تو سلول میپیچید که دیدم یه خدمتکار کنار تختم با یه کاسه سوپ و نون ایستاده تو جام نشستم که گفت بیاید از این سوپ بخورید اگه نخورید ضعیف میشید سعی کردم رد کنم ولی گفت لطفا بخورید منم که گرسنه بودم یه قاشق از سوپ خوردم دیگه میل به خوردن نداشتم خدمتکار باز سعی کرد که یکم دیگه از سوپ به خورد من بده گفتم گرسنه نیستم میشه یه کتاب برای من بیاری خدمتکار یکم فکر کرد و گفت از عالیجناب درموردش میپرسم و گفت اگه کتاب های زیادی میخوایین باید غذا ها تون رو کامل بخورید دوباره چند قاشق دیگه از سوپ خوردم و گفتم من دیگه نمیخورم خدمتکار گفت هر طور صلاح میدونید
و از سلول خارج شد به دیوار تکیه دادم و به در سلول نگاه کردم حالا که فکرش رو میکنم دلم برای مادر تنگ شده به مادرم فکر میکردم متوجه شدم که از چشام آب میاد هرچی جلوش رو میگرفتم بازم میامد
مائو: داشتم از طریق تلسم سیا رو تماشا میکردم که متوجه شدم.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
از دکتر پرسیدم حالش چطوره دکتر گفت شانس آوردین که خطری نبود یه هوفی کشیدیم چون اگه بلایی سرش بیاد جنگ جهانی اتفاق میافته دکتر گفت بهتره وقتی غذا نخوردن من رو صدا بزنید چون انگار زیاد ضعیف شدن و تنها کاری که از من بر میاد اینه که بهش دارو بدم بعد از رفتن دکتر به خدمتکار ها گفتم برن و نشستم کنار تختش حس کردم از وقتی دزدیدمش یکم لاغر تر شده حالا چیکار کنم مثل اینکه اشتباه کردم دزدیدمش از زمین بلند شدم و رفتم بیرون به هر حال اون یه دختر یه دنده و لجبازه یه خدمتکار رو صدا کردم و گفتم غذا بهش بده اگه نخورد به زور بهش بده نذار اینطوری بمونه رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم امروز واقعا روز سخت و خسته کننده ای بود تا چشمام رو روی هم گذاشتم خوابم برد
سیا: از خواب بیدار شدم بوی خوبی تو سلول میپیچید که دیدم یه خدمتکار کنار تختم با یه کاسه سوپ و نون ایستاده تو جام نشستم که گفت بیاید از این سوپ بخورید اگه نخورید ضعیف میشید سعی کردم رد کنم ولی گفت لطفا بخورید منم که گرسنه بودم یه قاشق از سوپ خوردم دیگه میل به خوردن نداشتم خدمتکار باز سعی کرد که یکم دیگه از سوپ به خورد من بده گفتم گرسنه نیستم میشه یه کتاب برای من بیاری خدمتکار یکم فکر کرد و گفت از عالیجناب درموردش میپرسم و گفت اگه کتاب های زیادی میخوایین باید غذا ها تون رو کامل بخورید دوباره چند قاشق دیگه از سوپ خوردم و گفتم من دیگه نمیخورم خدمتکار گفت هر طور صلاح میدونید
و از سلول خارج شد به دیوار تکیه دادم و به در سلول نگاه کردم حالا که فکرش رو میکنم دلم برای مادر تنگ شده به مادرم فکر میکردم متوجه شدم که از چشام آب میاد هرچی جلوش رو میگرفتم بازم میامد
مائو: داشتم از طریق تلسم سیا رو تماشا میکردم که متوجه شدم.......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۴.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.