پارت94
#پارت94
دستی که روی دنده گذاشته بود بالا آورد و گفت:نمیشه که بیا بریم خونه من!...
متعجب گفتم:خونه تو؟!نمیشه که
گفت:بسه بچه جون تعارف نکن امشب رو بیا خونه من فردا میری خونه خاله ات دیگه.
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:اگه زحمتی نیست باشه.
یه لبخندی زد و گفت:ایول!همینه.
بعد هم میدون رو دور زد. به سمت خونه خودش.
تقریبا میشه گفت یه ربعی تو راه بودیم و چون شب بود و خیابون ها خلوت زودتر به مقصد رسیدیم.
ماشین رو توی کوچه پیچید و جلوی یه ساختمون هشت طبقه پارک کرد.
به ساختمون اشاره کردم و گفتم:خونه تو اینجاست؟
سرشو تکون داد و گفت:آره و از ماشین پیاده شد.
سرمو تکون دادم و ساکمو از جلوی پام برداشتم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
در ماشین رو بستم و همزمان با من در بست.
یهم اشاره کرد:دنبالم بیا!
سری تکون دادم و دنبالش رفتم.
در خونه رو باز کرد و رفتیم تو.به پارکینگ که رسیدیم گفتم:چرا ماشین رو نیوردی تو؟!
دست چپشو بالا اورد با انگشت اشاره ش ساعت مچیش اشاره کرد و گفت:؛ببین عزیزم ساعت چنده!...
همسایه ها بیدار میشن.ولش کن جاش امنه.
فردا میارمش تو.سر تکون دادم و سوار ماشین شدم.
سوار آسانسور شدیم.طبقه مورد نظر رو زد و در آسانسور بسته شد.
تکیه اشو به دیوار آسانسور داد و به من نگاه کرد.
اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:چیه چرا نگاه میکنی؟
یه لبخند زد و گفت:هیچی فقط دلم میخواد نگاهت کنم.همین!
سرمو تکون دادم و گفتم:خودت تنها زندگی میکنی؟
چشمهامو روی هم گذاشت و گفت:آره اینجا خونه ی مجردی منه.
جدا از خانواده ام زندگی میکنم.
ابرومو بالا انداختم:مگه میشه؟!جالبه!
با صدای ظبط شده ی زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد در آسانسور باز شد.
شاهین یه نگاه به من کرد و گفت:اول تو
سرمو تکون دادم و اول من بیرون اومدم و بعد شاهین.دو واحد روبروی هم بودند.
نگاهی به شاهین انداختم و خواستم ببینم که به سمت کدوم خونه میره،
که دیدم به سمت واحد چپ رفت.
کلید رو از تو جیبش در آورد و در رو باز کرد.
در و باز کرد و به من اشاره کرد و گفت: بفرمائید مهمونها مقدمترند!
تک خنده ای کردم و گفتم:تو برو من راه رو بلد نیستم.
سرشو تکون داد و وارد خونه شد.
از کنار در برق رو روشن کرد.
پشت سرش وارد شدم و جلوی در خونه کفشهامو در آوردم.
رفتیم تو هال.به مبل ها اشاره کرد و گفت:بشین من برم یه چیز بیارم واسه خوردن.
دستم راستمو بلند کردم:نه عزیز من چیزی نمیخوام این وقت شب میل به خوردن ندارم.
اول به مبلا بعد به من اشاره کرد و گفت:برو بشین بابا تو راه بودی خسته ای.
رفتم و روی مبل نشستم.
یه نگاه به خونه اش انداختم.تقریبا خونه ی نقلی داشت.
نه بزرگ بود نه کوچیک.یه هال کوچولو و دو تا اتاق داشت.
یه راهرو که فکر کنم میخورد به اتاق خواب ها.
نگاهی به هال انداختم دور تا دور هال که مبل های سفید مشکی بود و تم خونه اش سفید مشکی بود.
پنجره سرتاسری هم داشت که با پرده های سفید مشکی تزئین شده بود.
میشد گفت خونه ی قشنگی داشت. اما خب این سایقه ی یه پسر نبود.
خونه اش خیلی مرتب بود.یا زن داره یا یه نفر میاد اینجا رو براش تمیز میکنه.
داشتم خونه رو دید میزدم که صدای شاهین رو شنیدم:
خونه ام خیلی قشنگه که اینجوری داری نگاهش میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خوته قشنگی داری اما یه پسر نمیتونه انقدر مرتب باشه.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:چرا نمیتونه؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:خودمم پسرم اصلا مرتب نیستم.
خونه تو از مرتب هم مرتبتره!...زن داری؟
سینی رو گذاشت روی میز و نوچی گفت و روی مبل تک نفر نشست.
شاهین: نه زن ندارم و نه خواهم گرفت!یه نفر میاد خونه رو برام تمیز میکنه.
زیر لب آروم گفتم:حدس زدم.
به سینی اشاره کرد و گفت:بردار امیدوارم نسکافه دوست داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:آره دوست دارم مرسی.
خم شدم و لیوان نسکافه رو از روی میز برداشتم.
بعد از تموم شدن نسکافه لیوان رو روی سینی گذاشتم.
تکیه امو دادم روی مبل و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهامو بستم.
از شدت خستگی چشمهام باز نمیشد. حس کردم شاهین از جاش بلند شد!
صدام کرد:حسام!
چشمهامو باز کردم و هومی گفتم.
گفت:برو تو اتاق خواب بخواب.میدونم خسته ای.
تکیه امو از مبل گرفتم و گفتم:باشه مرسی.
ساکمو از کنار مبل برداشتم و از جام بلند شدم.
همراه شاهین رفتیم داخل راهرو،و شاهین به یکی از اتاقها اشاره کرد:
اتاقه مهمونه میتونی بری اونجا بخوابی.
ملافه های روتختی هم همه اش نو و تمیزه.
سرمو تکون دادم و با گفتن شب بخیر در اتاق رو باز کردم و واردش شدم.
کلید برق رو زدم و برق اتاق رو روشن شد.
ساکمو گذاشتم گوشه ی اتاق.حوصله نداشتم به بقیه جاهای اتاق نگاه کنم.
برای همین خودمو پرت کردم روی تخت و بدون هیچ کار اضافه ای چشمهامو بستم.
با ن
دستی که روی دنده گذاشته بود بالا آورد و گفت:نمیشه که بیا بریم خونه من!...
متعجب گفتم:خونه تو؟!نمیشه که
گفت:بسه بچه جون تعارف نکن امشب رو بیا خونه من فردا میری خونه خاله ات دیگه.
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:اگه زحمتی نیست باشه.
یه لبخندی زد و گفت:ایول!همینه.
بعد هم میدون رو دور زد. به سمت خونه خودش.
تقریبا میشه گفت یه ربعی تو راه بودیم و چون شب بود و خیابون ها خلوت زودتر به مقصد رسیدیم.
ماشین رو توی کوچه پیچید و جلوی یه ساختمون هشت طبقه پارک کرد.
به ساختمون اشاره کردم و گفتم:خونه تو اینجاست؟
سرشو تکون داد و گفت:آره و از ماشین پیاده شد.
سرمو تکون دادم و ساکمو از جلوی پام برداشتم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
در ماشین رو بستم و همزمان با من در بست.
یهم اشاره کرد:دنبالم بیا!
سری تکون دادم و دنبالش رفتم.
در خونه رو باز کرد و رفتیم تو.به پارکینگ که رسیدیم گفتم:چرا ماشین رو نیوردی تو؟!
دست چپشو بالا اورد با انگشت اشاره ش ساعت مچیش اشاره کرد و گفت:؛ببین عزیزم ساعت چنده!...
همسایه ها بیدار میشن.ولش کن جاش امنه.
فردا میارمش تو.سر تکون دادم و سوار ماشین شدم.
سوار آسانسور شدیم.طبقه مورد نظر رو زد و در آسانسور بسته شد.
تکیه اشو به دیوار آسانسور داد و به من نگاه کرد.
اخمهامو توهم کشیدم و گفتم:چیه چرا نگاه میکنی؟
یه لبخند زد و گفت:هیچی فقط دلم میخواد نگاهت کنم.همین!
سرمو تکون دادم و گفتم:خودت تنها زندگی میکنی؟
چشمهامو روی هم گذاشت و گفت:آره اینجا خونه ی مجردی منه.
جدا از خانواده ام زندگی میکنم.
ابرومو بالا انداختم:مگه میشه؟!جالبه!
با صدای ظبط شده ی زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد در آسانسور باز شد.
شاهین یه نگاه به من کرد و گفت:اول تو
سرمو تکون دادم و اول من بیرون اومدم و بعد شاهین.دو واحد روبروی هم بودند.
نگاهی به شاهین انداختم و خواستم ببینم که به سمت کدوم خونه میره،
که دیدم به سمت واحد چپ رفت.
کلید رو از تو جیبش در آورد و در رو باز کرد.
در و باز کرد و به من اشاره کرد و گفت: بفرمائید مهمونها مقدمترند!
تک خنده ای کردم و گفتم:تو برو من راه رو بلد نیستم.
سرشو تکون داد و وارد خونه شد.
از کنار در برق رو روشن کرد.
پشت سرش وارد شدم و جلوی در خونه کفشهامو در آوردم.
رفتیم تو هال.به مبل ها اشاره کرد و گفت:بشین من برم یه چیز بیارم واسه خوردن.
دستم راستمو بلند کردم:نه عزیز من چیزی نمیخوام این وقت شب میل به خوردن ندارم.
اول به مبلا بعد به من اشاره کرد و گفت:برو بشین بابا تو راه بودی خسته ای.
رفتم و روی مبل نشستم.
یه نگاه به خونه اش انداختم.تقریبا خونه ی نقلی داشت.
نه بزرگ بود نه کوچیک.یه هال کوچولو و دو تا اتاق داشت.
یه راهرو که فکر کنم میخورد به اتاق خواب ها.
نگاهی به هال انداختم دور تا دور هال که مبل های سفید مشکی بود و تم خونه اش سفید مشکی بود.
پنجره سرتاسری هم داشت که با پرده های سفید مشکی تزئین شده بود.
میشد گفت خونه ی قشنگی داشت. اما خب این سایقه ی یه پسر نبود.
خونه اش خیلی مرتب بود.یا زن داره یا یه نفر میاد اینجا رو براش تمیز میکنه.
داشتم خونه رو دید میزدم که صدای شاهین رو شنیدم:
خونه ام خیلی قشنگه که اینجوری داری نگاهش میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خوته قشنگی داری اما یه پسر نمیتونه انقدر مرتب باشه.
چشمهاشو ریز کرد و گفت:چرا نمیتونه؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:خودمم پسرم اصلا مرتب نیستم.
خونه تو از مرتب هم مرتبتره!...زن داری؟
سینی رو گذاشت روی میز و نوچی گفت و روی مبل تک نفر نشست.
شاهین: نه زن ندارم و نه خواهم گرفت!یه نفر میاد خونه رو برام تمیز میکنه.
زیر لب آروم گفتم:حدس زدم.
به سینی اشاره کرد و گفت:بردار امیدوارم نسکافه دوست داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:آره دوست دارم مرسی.
خم شدم و لیوان نسکافه رو از روی میز برداشتم.
بعد از تموم شدن نسکافه لیوان رو روی سینی گذاشتم.
تکیه امو دادم روی مبل و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهامو بستم.
از شدت خستگی چشمهام باز نمیشد. حس کردم شاهین از جاش بلند شد!
صدام کرد:حسام!
چشمهامو باز کردم و هومی گفتم.
گفت:برو تو اتاق خواب بخواب.میدونم خسته ای.
تکیه امو از مبل گرفتم و گفتم:باشه مرسی.
ساکمو از کنار مبل برداشتم و از جام بلند شدم.
همراه شاهین رفتیم داخل راهرو،و شاهین به یکی از اتاقها اشاره کرد:
اتاقه مهمونه میتونی بری اونجا بخوابی.
ملافه های روتختی هم همه اش نو و تمیزه.
سرمو تکون دادم و با گفتن شب بخیر در اتاق رو باز کردم و واردش شدم.
کلید برق رو زدم و برق اتاق رو روشن شد.
ساکمو گذاشتم گوشه ی اتاق.حوصله نداشتم به بقیه جاهای اتاق نگاه کنم.
برای همین خودمو پرت کردم روی تخت و بدون هیچ کار اضافه ای چشمهامو بستم.
با ن
۱۴.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.