پارت93
#پارت93
یک ساعت بعد اتوبوس پیچید تو ترمینال، ماشین رو نگهداشت از جام بلند شدم
منتظر موندم اون چند نفری که جلوم موندن پیاده شن، بعدش من
از ماشین پیاده شدم، رفتم پیش کمک راننده
زدم رو شونهش: سخته نباشی پسر
سرشو چرخوند به لبخند زد: ممنونم
یه ساک رو نشون داد: این ماله شماست
حسام: نه اون، ساک مشکیه ماله منه!
سرش تکون داد ساک رو بلند کرد دستم داد.
ساک رو از دستش گرفتم یه لبخند زدم: مرسی، خسته نباشید خدانگهدار
کمک راننده: همچنین، خدانگهدار
ساک رو شونهم انداخت، یه نفس عمیق کشیدم به ساعت مچی نگاه کردم ساعت دو صبح رو نشون میداد
ترجیح میدم الان خونه خاله نرم خوابن، هم اینکه من خودمو برای فردا اماده میکنم
گوشی رو از تو جیبم درآوردم رفتم تو لیست مخاطبین رو شماره مامانم کلیک کردم
براش اس ام اس فرستادم
(مامان جان، لطفا خاله زنگ زد بگو نه شب راه افتاده صبح ساعت 10الی11 میرسه خدانگهدار)
پیام رو براش سند کردم گوشی رو گذاشتم تو جیبم
آروم آروم راه افتادم سمت خروجی ترمینال
آروم آروم راه افتادم سمت خروجی ترمینال.
کنار جاده ایستادم و یه نگاه به جاده انداختم.
خلوت خلوت بود!حتی پرنده هم پر نمیزد.
کیفو روی شونه ام مرتب کردم و یه نگاه به سمت چپ جاده انداختم بازم ماشینی نبود.
سرمو پائین انداختم و بازم شروع کردم به قدم زدن.
همینطور سرم پائین بود و داشتم راه میرفتم...
به فردا فکر میکردم به اتفاقاتی که فردا قرار بود بیفته.
تو همین فکر و خیالا بودم که با صدای بوق یه ماشین سرمو بلند کردم!
سرمو چرخوندم و یه نگاه به پشت سرم انداختم.
با دیدن پرایدی که پشت سرم بود اخمهامو توهم کشیدم و رفتم سمت ماشین.
راننده شیشه ی سمت کمک راننده رو داد پائین.
دستم رو روی سقف ماشین گذاشتم و خم شدم سرمو بردم داخل ماشین.
گفتم:بله عمو کاری داشتی؟...
پسره سرش پائین بود،با صدای من سرشو بالا آورد.
دستی دور دهنش کشید و گفت:دیدم تنها داری میری این موقع هم ماشین نیست خواستم برسونمت.
تو چهره اش دقیق شدم صورت کشیده ای داشت،
با چشمهای سبز ابروهایی که زیرش برداشته شده بود دماغ و دهن متوسط.
یه نیشخند بهش زدم و سوار ماشینش شدم.
حسام: لطف میکنی عمو جون.
دستشو گذاشت رو شیشه ی ماشین و گفت:مگه من چند سالمه که بهم میگی عمو؟!
با زبونم دور دهنم رو خیس کردم و گفتم:این تیکه کلاممه!...
سرشو تکون داد و حرکت کرد.
همینجوری که داشت میروند گفت: بچه کجایی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: کرمانشاه.توچی؟!
جواب داد:امم بچه تهرانم.
سرمو تکون دادم و گفتم:اسمت چیه؟
اسمم شاهینه.
شاهین:اسم تو چی؟
حسام: حسام.
گفت:خوشبختم
منم بهش گفتم:همچنین.
بعدش حرفی بینمون رد و بدل نشد و نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
بعد از حدود ده دقیقه گفت:اینجا چیکار میکنی؟
سربازی یا اومدی کار کنی؟
نگاهمو از پنجره گرفتم:سربازم.
گفت:اوهههه پس خیلی بهت سخت میگذره.
سرمو تکون دادم و گفتم:آره
ولی خب خوبه یه منفعتهایی ام واسه ام داره!...
شاهین:خب کجا میمونی؟اینجا کسی رو داری؟
حسام:آره خونه خاله ام هست.
شاهین:این وقت شب میخوای بری خونه خاله ات؟!کجا برسونمت؟
دستی تو موهام کشیدم:الان که نمیشه رفت خونه خاله ام یه گوشه نگه دار ممنون میشم.
یک ساعت بعد اتوبوس پیچید تو ترمینال، ماشین رو نگهداشت از جام بلند شدم
منتظر موندم اون چند نفری که جلوم موندن پیاده شن، بعدش من
از ماشین پیاده شدم، رفتم پیش کمک راننده
زدم رو شونهش: سخته نباشی پسر
سرشو چرخوند به لبخند زد: ممنونم
یه ساک رو نشون داد: این ماله شماست
حسام: نه اون، ساک مشکیه ماله منه!
سرش تکون داد ساک رو بلند کرد دستم داد.
ساک رو از دستش گرفتم یه لبخند زدم: مرسی، خسته نباشید خدانگهدار
کمک راننده: همچنین، خدانگهدار
ساک رو شونهم انداخت، یه نفس عمیق کشیدم به ساعت مچی نگاه کردم ساعت دو صبح رو نشون میداد
ترجیح میدم الان خونه خاله نرم خوابن، هم اینکه من خودمو برای فردا اماده میکنم
گوشی رو از تو جیبم درآوردم رفتم تو لیست مخاطبین رو شماره مامانم کلیک کردم
براش اس ام اس فرستادم
(مامان جان، لطفا خاله زنگ زد بگو نه شب راه افتاده صبح ساعت 10الی11 میرسه خدانگهدار)
پیام رو براش سند کردم گوشی رو گذاشتم تو جیبم
آروم آروم راه افتادم سمت خروجی ترمینال
آروم آروم راه افتادم سمت خروجی ترمینال.
کنار جاده ایستادم و یه نگاه به جاده انداختم.
خلوت خلوت بود!حتی پرنده هم پر نمیزد.
کیفو روی شونه ام مرتب کردم و یه نگاه به سمت چپ جاده انداختم بازم ماشینی نبود.
سرمو پائین انداختم و بازم شروع کردم به قدم زدن.
همینطور سرم پائین بود و داشتم راه میرفتم...
به فردا فکر میکردم به اتفاقاتی که فردا قرار بود بیفته.
تو همین فکر و خیالا بودم که با صدای بوق یه ماشین سرمو بلند کردم!
سرمو چرخوندم و یه نگاه به پشت سرم انداختم.
با دیدن پرایدی که پشت سرم بود اخمهامو توهم کشیدم و رفتم سمت ماشین.
راننده شیشه ی سمت کمک راننده رو داد پائین.
دستم رو روی سقف ماشین گذاشتم و خم شدم سرمو بردم داخل ماشین.
گفتم:بله عمو کاری داشتی؟...
پسره سرش پائین بود،با صدای من سرشو بالا آورد.
دستی دور دهنش کشید و گفت:دیدم تنها داری میری این موقع هم ماشین نیست خواستم برسونمت.
تو چهره اش دقیق شدم صورت کشیده ای داشت،
با چشمهای سبز ابروهایی که زیرش برداشته شده بود دماغ و دهن متوسط.
یه نیشخند بهش زدم و سوار ماشینش شدم.
حسام: لطف میکنی عمو جون.
دستشو گذاشت رو شیشه ی ماشین و گفت:مگه من چند سالمه که بهم میگی عمو؟!
با زبونم دور دهنم رو خیس کردم و گفتم:این تیکه کلاممه!...
سرشو تکون داد و حرکت کرد.
همینجوری که داشت میروند گفت: بچه کجایی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: کرمانشاه.توچی؟!
جواب داد:امم بچه تهرانم.
سرمو تکون دادم و گفتم:اسمت چیه؟
اسمم شاهینه.
شاهین:اسم تو چی؟
حسام: حسام.
گفت:خوشبختم
منم بهش گفتم:همچنین.
بعدش حرفی بینمون رد و بدل نشد و نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
بعد از حدود ده دقیقه گفت:اینجا چیکار میکنی؟
سربازی یا اومدی کار کنی؟
نگاهمو از پنجره گرفتم:سربازم.
گفت:اوهههه پس خیلی بهت سخت میگذره.
سرمو تکون دادم و گفتم:آره
ولی خب خوبه یه منفعتهایی ام واسه ام داره!...
شاهین:خب کجا میمونی؟اینجا کسی رو داری؟
حسام:آره خونه خاله ام هست.
شاهین:این وقت شب میخوای بری خونه خاله ات؟!کجا برسونمت؟
دستی تو موهام کشیدم:الان که نمیشه رفت خونه خاله ام یه گوشه نگه دار ممنون میشم.
۸.۴k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.